میگفت: «پسرجان آن گوشه نه! آن گوشه جای ماشین آقای رحیمی است، حساس است ناراحت میشود.» میبردم گوشهای دیگر، میگفت: «آن گوشه نه، آن گوشه رانندهها نمیبینند؛ ممکن است دوچرخهات را له کنند. بیدوچرخه میمانی! آی زنده باشی.»
گاهی با بچههای واحدهای دیگر میآمدیم توی پارکینگ توپ بازی میکردیم مدام به ما تذکر میداد: «مراقب انجیرها باشید توپتان را نزنید به انجیرها... آی زنده باشید!»
انجیرها، همهچیزش بودند. گوشهای از باغچه چند نهال کوچک انجیر کاشته بود و مدام آنها را میپایید. من فکر میکردم علیآقا پادشاه پارکینگ است. پارکینگی که به حیاط میرسید و حیاطی که باغچه داشت و باغچهای که علیآقا مثل تخم چشم از آن نگهداری میکرد. یک صندلی کهنه گذاشته بود رو به باغچه و مینشست آنجا و خیرهخیره به گل و گیاههایش نگاه میکرد.
علیآقا سالها بود در اتاق توی پارکینگ زندگی میکرد. یک اتاق کوچک با دستشویی و حمامی کوچک و سینکی که ظرفهایش را میشست و یک اجاق گاز که بیشتر وقتها روشن بود و برای خودش غذا میپخت.
او ساعت هشت بعد از ظهر از پلهها بالا میآمد در خانهها را میزد و زبالهها را پایین میآورد که ماشین شهرداری آنها را ببرد. پنجشنبهها راهپلهها و درهای ورودی را میشست. مراقب و گوش به زنگ بود اگر کسی کلید نداشت، در پارکینگ را باز میکرد و میبست. او نگهبان ساختمان بود و این شغل را دوست داشت.
تا وقتی یادم است علیآقا همیشه تنها بود و اصلاً حرفی از گذشتهاش نمیزد. غروبها، میدیدمش که نشسته است جلوی باغچه و انجیرها را نگاه میکند.
یکبار از او پرسیدم: «علی آقا شما بچه ندارید؟!»
گفت: «دارم!»
گفتم: «کجا هستند؟!»
انگشتش را دراز کرد سوی باغچه و درختهای کوچک انجیر را نشانم داد...
اگر همسایهها میوه میخریدند یا باری داشتند؛ علیآقا معطل نمیکرد و بارها را برایشان تا دم در واحدشان میآورد و میگفت: «من قوی هستم. بدنم کاری است؛ این بارها برای من بار نیست!»
اما آدمهای قوی مثل علیآقا هم مریض میشوند. مثل آن نیمهشب که تلفن بابا زنگ زد؛ از بابا کمک خواست؛ علیآقا بود، با صدایی لرزان و ضعیف گفت: «حالم بد است! آی زنده باشید، به دادم برس!»
پدرم او را به بیمارستان رساند. چند روزی در بیمارستان بود. پدرم و همسایهها به او سر میزدند و همه نگرانش بودند. وقتی مرخص شد، زرد و خسته به نظر میرسید. بعدها بیشتر به بیمارستان رفت و بیشتر نحیف شد.
اول دیگر نتوانست ساعت هشت در خانهها بیاید و کیسههای زباله را جمع کند، بعد نتوانست راهپلهها را برق بیندازد. او روی صندلیاش مینشست و به باغچه نگاه میکرد.
لاغر شد و موهای سر و صورتش ریخت. ماسک میزد و کمتر حرف میزد یا اصلاً حوصلهی حرف زدن نداشت.
بعد باز هم به بیمارستان رفت و دیگر به خانه برنگشت.
عکس او را با یک روبان مشکی به در ورودی آپارتمان زدند. بعد چند تا از همسایهها به اتاقش رفتند. چیز زیادی در اتاقش نبود، فقط یک جعبهی کفش بود که کمی خردهریز داخلش بود، یک تسبیح چوبی و یک قبلهنمای کهنه. یک عکس سیاه و سفید، تصویر یک زن با دو بچه در آغوش که لبخند به لب داشتند.
پشت عکس نوشته بودند، فروردین 1355 اراک. علیآقا توی عکس نبود. زن روسری کوتاهی به سر داشت و بچهها کلاههای بافتنی. عکس دیگری هم بود از جوانیهای علیآقا، رنگی بود. در یک باغ بزرگ نشسته روی کندهی درختی و به دورها نگاه میکرد؛ درست مثل زمانی که جلوی باغچه مینشست.
اما هیچکس سراغ علیآقا را نگرفت، چه وقتی که زنده بود و چه وقتی که مُرد!
حالا در اتاقش را قفل کردهاند. پارکینگ شبها خالی و بیروح است. من با خودم میگویم پارکینگ بیپادشاه شده است.
آنوقتها که علیآقا زنده بود، چراغ اتاقش همیشه روشن بود و از اتاقش بوی غذا یا صدای رادیو میآمد. من بهراحتی میرفتم و از ماشین پدرم چیزی بر میداشتم اما حالا این کار برایم سخت شده است.
این روزها وقتی با دوچرخه به خانه برمیگردم، در گوشهای دوچرخه را میگذارم. صندلی خالیاش هنوز آنجاست. میروم به باغچه آب میدهم.
به بچهها که توی پارکینگ توپبازی میکنند، تذکر میدهم مراقب باشند.
بالا که میروم، مادرم میپرسد: «حال باغچه چهطور است؟»
میگویم: «حال انجیرها خوب است. تازه میوه هم دادهاند. چندتایشان دارند زرد میشوند!»
مادرم و هیچکس دیگر نمیداند، خانوادهی علی آقا آن پاییناند، دارند زندگیشان را میکنند.
تصویرگری: سوگند صیدجو
9433688