استانی 09:09 - 26 خرداد 1398
/آداب سوگواری و حرف دل کسانی که عزیزی از دست داده‌اند/
دقیق یادم نیست اما یک پسر ۱۶- ۱۷ ساله دبیرستانی بودم.

امان از آن میکروفون‌به‌دستِ مراسم تدفین

به گزارش ایسنا، کسانی که عزیزی از دست داده و به سوگش نشسته‌اند، غالباً همراه با اندوه از دست‌دادن عزیزشان، غم و اندوهی دیگر را نیز بر دل دارند و مجالی بیابند می‌گویند که چگونه رفتار دیگران و برخی آداب و عادات مرسوم، آنان را در سخت‌ترین تجارب زندگی‌شان، مجروح‌تر ساخته. از دلداری‌های تهی از معنا گرفته تا پذیرایی‌های طولانی‌مدت از مهمانانی که گویا برای دلداری صاحب‌عزا، در خانه‌اش اتراق کرده‌اند! از احساس ترحم و دل‌سوزی نابه‌جا گرفته تا سنگ‌دلی برخی تعزیه‌خوانان میکروفون‌به‌دستی که تمام سعی‌شان را می‌کنند در سطحی‌ترین و کلیشه‌ای‌ترین شکل ممکن، ضجه اهل خانه را به آسمان ببرند تا احتمالاً کارشان به چشم بیاید.

بنا داریم از تجربه کسانی که داغدار مرگ عزیزانشان هستند برایتان بگوییم. آنچه در ادامه می‌خوانید را علی نوشته:

«زمستان بود و روزهای آخر سال. اگر اشتباه نکنم، ۱۵ اسفند ماهِ ۱۱ سال پیش بود. تنها تاریخی که توی ذهنم حک شده - عادت ندارم تاریخ‌ها را به خاطر بسپارم.

سر کلاس بودم که ناظم مدرسه آمد دنبالم و من را با خودش برد. گفت خاله‌ات آمده و باید بروی. اصلاً چرا خاله‌ام باید بیاید مدرسه دنبال من؟

خاله‌ام گفت: «باید برویم»، ولی نگفت کجا. بیرون مدرسه پدربزرگ منتظرمان بود. نشستیم داخل ماشین و راه افتادیم.

پدرم به‌خاطر مشکلات کمرش، یک ماه بیمارستان بستری بود و در این مدت، سه عمل جراحی ۶ ساعته را تحمل کرده بود. می‌گفتند یکی از مهره‌های کمرش جابه‌جا شده و باید دستگاهی را جایگزین مهره کمرش کنند. این تنها چیزی بود که از این جریان می‌دانستم.

یک‌بار به سمت اتاقی رفتم که پدرم در آن بستری شده بود. پدر را برده بودند به اتاق عمل و مادرم، خواهرم را در آغوش گرفته و گریه می‌کرد. چیزی به من نگفتند. من هم چیزی نپرسیدم و خودم را مجاب کردم حتماً به‌خاطر عمل‌هایی که پدر انجام داده ناراحتند.

به پنجشنبه ۱۵ اسفند بازمی‌گردم. بعد از آنکه سوار ماشین شدیم، دنبال برادرم، پیمان، که خانه بود، رفتیم. وقتی پیمان آمد، خاله پرسید: «شناسنامه پدرت را آوردی؟» پیمان با سر تأیید کرد. مضطرب بود و گفت: «فقط برویم». من هنوز نفهمیده بودم. شاید هم دوست نداشتم که بفهمم.

به بیمارستان رسیدیم. خاله و برادرم خیلی با عجله از ماشین پیاده شدند و به سمت در ورودی بیمارستان رفتند و من هم بعد از آن‌ها با پدربزرگ وارد بیمارستان شدم.

اتاقی که پدر در آن بستری بود در طبقه اول قرار داشت و پنجره‌اش به در ورودی بیمارستان نزدیک بود. ناگهان از داخل اتاق صدای گریه گوشم را پُر کرد. من هنوز چیزی را متوجه نشده بودم تا اینکه به جلوی در اتاق رسیدم و با تخت خالی سفیدی مواجه شدم.

همه نگاه‌ها به سمت من چرخید. دوباره با شدت بیشتر شروع به گریه کردند. برادر بزرگم، ایمان، بغلم کرد و زارزار گریه می‌کرد. من این بار همه‌چیز را فهمیدم اما توان باورش را نداشتم.

شب قبل از پانزده اسفند، پیش پدرم بودم و حالش خوبِ خوب بود و می‌خندید. حتی قرار بر این بود که از بیمارستان مرخص شود، چون حالش بهتر شده بود. همه‌چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود و من نمی‌توانستم این فاجعه را هضم کنم.

از آن روز یازده سال گذشت -چه کسی می‌داند این سال‌ها بر من چگونه گذشت؟ - یازده سال شد که پنج روز قبل از تولدم برای پدر سالگرد می‌گیریم.

برای من یک‌سری موضوعاتی از مراسم خاک‌سپاری و مسجد هنوز ناشناخته است. مثلاً یادم است وقتی مسجد گرفته بودیم و من به‌عنوان صاحب‌عزا جلوی در ایستاده بودم، دایی‌ام را دیدم به سمتم آمد و در گوشم گفت: «چرا پیراهنت آستین‌کوتاه‌ست و بهتر است عوض کنی؛ چون جالب نیست». اصلاً حواسم نبود چی پوشیدم و با خودم می‌گفتم این موضوع چه اهمیتی دارد؟! مگر لباس من چه مشکلی برای کسی پیش می‌آورد؟ هنوز هم متوجه نشده‌ام چرا باید پیراهن آستین‌کوتاه ناخوشایند باشد…. گویا تشریفات چیزی‌ست که حتی پس از مرگ هم ما را رها نمی‌کند؛ نه تنها در زندگی که پس از مرگ نیز باید حواسمان به حرف مردم باشد. حتی در سخت‌ترین شرایطی که نیاز به توجه و مراعات داری باز این تو هستی که باید مراعات حال دیگران را بکنی؛ چون ممکن است حرف دربیاورند! مگر آن‌ها از روی حسن نیت به این‌جا نیامده‌اند؟ مگر نیامده‌اند که در غم ما شریک باشند؟ پس چرا باید به این چیزهای بی‌اهمیت توجه داشته باشند؟ یا بعداً بشنوم که گفته باشند به‌خوبی پذیرایی نشده‌اند و فلان میوه پیش رویشان نبوده!

روز هفتم که سر خاک رفته بودیم، مردی با یک بلندگو وارد جمعیت شد و رفت کنار قبر ایستاد، بلندگو را گذاشت زمین و صدایش را بلند کرد و شروع کرد به روضه‌خواندن. متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم ولی همان جملات گوش‌خراشی که برایم مفهوم می‌شد عصبانی و مستاصلم می‌کرد. زمین و زمان را به هم دوخته بود و هرلحظه خواهرم بیش‌تر بی‌تاب می‌شد و ضجه می‌زد. روضه‌خوان با لحنی ریاکارانه داد می‌زد «هیچ‌کی برای دختر، پدر نمی‌شه!». اگر رمقی برایم باقی مانده بود حتماً میکروفون را از دستش می‌گرفتم. اما آن لحظات در خودم غرق می‌شدم و دوباره خودم را می‌یافتم. حالم دست خودم نبود.

یادم است، وقتی کارش تمام شد، آخر روضه از کسانی که آمده بودند تشکر کرد؛ درواقع لیستی بهش داده بودند که این کار را انجام دهد؛ او هم در نهایت تشریفات، وظیفه محوله را در پیشگاه مدعوین مکرمه‌ای که شرف حضور یافته بودند، انجام داد! هنوز هم بعد از یازده سال، می‌توانم لحن صدایش را به یاد آورم. برای من در آن لحظه این موضوع هیچ اهمیتی نداشت و برای کسی که عزیزی را از دست داده، بودن و نبودن آن فرد با میکروفونش هیچ اهمیتی ندارد. در آن لحظات تنها فراغ پدرم را حس می‌کردم.

یکی دیگر از موارد احساس ترحمی است که هیچ‌وقت آن را دوست نداشته‌ام و افرادی که به دیدنم می‌آمدند در رفتارشان کاملاً دیده می‌شد. اینکه چرا باید تا هفتم یا چهلم، کسی که عزادار است، ریش خود را نتراشد هم یکی دیگر از سوالاتی بود که همیشه در آن زمان ذهنم را به خود مشغول کرده بود. نمی‌دانم این آداب و رسوم از کجا آمده و آن‌چنان که باید و شاید منابع معتبری دارد یا نه. به هرحال اگر من به خودم نمی‌رسیدم یعنی پدرم را بیش‌تر دوست داشتم؟!

این را هم بگویم که همیشه می‌گویند رسم است اطرافیان، صاحب‌عزا رو از سیاه‌پوش‌بودن دربیاورند. این تنها کاری بود که من قبل از موعد، خودم این کار را کردم. علاقه‌ای نداشتم سیاه‌پوش باشم و البته از اطرافیان حرف‌هایی شنیدم. چگونه برخی به خود اجازه می‌دهند رابطه بین من و پدرم را با سیاه‌پوش‌بودن یا نبودن من قضاوت کنند؟ مگر آن‌ها از زندگی ما چه می‌دانند؟».

گزارش از سارا حاتمی، خبرنگار ایسنا منطقه خراسان



انتهای پیام


10150525
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است