حس میکنم جاهایی در درونم هست که از قسمت پر عمق استخر که هیچوقت جرئت پریدن تویش را نداشتم، عمیقتر است. قسمتهایی که خودم هم جرئت شیرجهزدن تویش را ندارم.
میپرم بالا و پایین و خواهرم را تشویق میکنم. مهرگان توپ را از زیر پای حریف بیرون میکشد و میدود به سمت دروازه. پاس میدهد به دوستش زهرا.
زهرا یک لکهی بزرگ روی لپ راستش دارد که موقع بازیکردن فوتبال آن را فراموش میکند و خجالت را میگذارد کنار. مهرگان دوباره توپ را میگیرد و شوت...
گل...
گل....
خواهرم نفسنفس میزند و میپرد توی بغل هم تیمیهایش. من و مامان به اندازهی یک استادیوم جیغ میکشیم برایش.
* * *
تابستان است. نشستهام گوشهی اتاقم و شعر میخوانم. شعرهایی که خواندنشان در پاییز حال و هوای دیگری دارد، اما آن موقعها مشقها مبارز سرسخت غلیان حسهایم میشوند. شعر میخوانم و مثل شاعر دلم میخواهد گیس دختر سیدجواد را حسابی بکشم. لجم در آمده است که گیس او آنقدر بلند است و من کلهام را با نمرهی چهار تراشیدهام.
مامان قبلش اتمام حجت کرد که اگر پشیمان نمیشوی دل به دریا بزن و زلف بر باد بده. من مطمئن بودم. حالا هم ابداً از این خنکایی که بدون مانع موها به گردنم میخورد پشیمان نیستم.
گشنهام. بوی ناهار نمیآید. مامان هم انگار نیست. صدایش نمیآید. آهان، یادم آمد. وقتی داشتم میآمدم توی اتاق دیدمش. داشت کتابی میخواند. قبل از اینکه در را هل بدهم و بیایم توی اتاق گفت: این زن انگار زندگی من رو نوشته و باز نگاهش را سراند روی کلمات کتاب...
* * *
نشستهام روی صندلی بیست و یکم هواپیما، کنار پنجره. یکبار دیگر بیشتر سوار هواپیما نشدهام. حال عجیبی دارد. مثل وقتهایی که دو ساعت پیاپی گریه کردهای سبکت میکند. حالا هم از زمین فاصله گرفتهایم. سبکیم و زیر پایمان دیگر سفت نیست. ترجیح میدهم به این چیزها فکر نکنم و دست مامان را محکم بگیرم. شنیدهام پاریس شهر قدیمی و زیبایی است.
از پنجرهی هواپیما به شهرم و چراغهایش نگاه میکنم. به تعداد این چراغها دختر توی این شهر هست. دخترهایی پر از احساس، دخترهایی پر از زیبایی، دخترهایی که گاهی دلشان میخواهد قهقهههای ناشی از شادیهای بیکران سر بدهند و با دوچرخه دور دنیا را بگردند.
حالا دیگر از شهر دور شدهایم. فکر میکنم دختران شهر ما بلندتر میخندند یا دختران پاریس؟
9840455