گوناگون 22:42 - 28 خرداد 1397
همشهری آنلاین متشکرم خانوم!
داستان > لانگ استون هاگز: ترجمه‌ی مینو همدانی‌زاده:خانم درشت‌هیکلی بود و کیف بزرگی در دست داشت که توی آن همه‌چیز پیدا می‌شد؛ از ناخن‌گیر گرفته تا چکش! کیفش، بند بلندی داشت که همیشه روی شانه‌اش می‌انداخت.

ساعت حدود یازده‌شب بود و زن تنها راه می‌رفت که ناگهان پسرکی از پشت پرید و سعی کرد کیف را بقاپد.

پسرک تا بند کیف را کشید، بند پاره شد، اما وزن کیف باعث شد پسرک تعادلش را از دست بدهد و از پشت توی پیاده‌رو بیفتد و کله‌پا شود. زن دور پسرک چرخی زد،‌ بلوز پسرک را کشید و سرپایش کرد و آن‌قدر تکانش داد‌که دندان‌های پسرک به لرزه افتادند!

زن گفت: «هی پسر، کیف من ‌رو از روی زمین بردار و بیارش این‌جا.» زن که هنوز پسرک را محکم گرفته بود، طوری خم شد که او بتواند کیف را بردارد. بعد بلوز پسرک را کشید و گفت: «واقعاً از خودت خجالت نمی‌کشی؟»

پسرک گفت: «چرا خانوم.»

زن گفت: «برای چی این کار رو کردی؟»

- نمی‌دونم خانوم.

- داری دروغ می‌گی.

همان موقع چند نفری از آن‌جا رد شدند و ایستادند به تماشا!

زن گفت: «اگه لباست‌ رو ول کنم، پا می‌ذاری به فرار؟»

- بله خانوم.

- خب پس این کار رو نمی‌کنم.

پسرک زیر لب زمزمه کرد: «گفتم که خانوم ببخشید، خیلی ببخشید.»

- خب پس، که این‌طور! صورتتم که چه‌قدر چرکه! تو خونه کسی نیست که بهت بگه صورتت ‌رو بشور؟»

- نه خانوم.

زن گفت: «پس امشب برات می‌شورمش!» و او را دنبال خودش کشید. پسرکی بود چهارده‌ پانزده‌ساله، نحیف مثل چوب کبریت، با کفش‌های کهنه‌ی ورزشی و شلوارجین. زن گفت: «می‌دونی چیه؟ تو باید پسر من بشی! خوب و بد رو بهت می‌فهمونم. اول از همه هم صورتت‌رو می‌شورم. گرسنه‌ای؟»

- نه خانوم، تو رو خدا ولم کنین.

-مگه اذیتت کردم؟

- نه خانوم.

- تو من رو اذیت کردی. اما با کاری که با من کردی، چیزی گیرت نیومد! حالا اگه ولت کنم دوباره از همون فکرا به سرت می‌زنه. پس ولت نمی‌کنم تا همیشه اسم خانوم «لولا بیت‌واشنگتن» یادت بمونه.

پسرک افتاد به تقلا. اما لولا از پشت‌گردنش را گرفت و او را همراه خودش کشید. وقتی به خانه رسید، پسرک را هل داد تو. او را به آشپزخانه برد و چراغ را روشن کرد و در را باز گذاشت. از اتاق‌های بغلی صدای حرف‌زدن و خنده می‌آمد. پسرک فهمید که توی این خانه تنها نیستند. لولا پرسید: «اسمت چیه؟»

- راجر.

- خب راجر، برو توی سینک دست و صورتت رو بشور.

راجر چند لحظه به در و به زن نگاه کرد و بعد رفت به طرف سینک، لولا گفت: «بیا، اینم حوله‌ی تمیز.»

راجر همین‌طور که توی سینک خم شده بود، پرسید: «می‌خوای من ‌رو بندازی زندان؟»

لولا گفت: «با این صورت کر و کثیف هیچ‌جا نمی‌برمت. داشتم می‌اومدم خونه یه لقمه غذا بخورم که کیفم‌رو زدی، حالا شاید بشه یه فکری برای شام کرد.»

راجر گفت: «آخه دیر می‌شه، هیچ‌کس خونه‌مون نیست.»

- بهتر! معلومه که گشنته، حتماً گشنه بودی که می‌خواستی کیفم رو بزنی! پس همین‌جا یه چیزی می‌خوریم.

پسرک گفت: «نه خانوم! فقط می‌خواستم یه جفت کفش پارچه‌ای بخرم.»

- یعنی برای یه جفت کفش پارچه‌ای می‌خواستی کیفم رو بزنی؟

پسرک که حالا آب از صورتش می‌چکید به لولا نگاه کرد. مدتی در سکوت گذشت و پسرک صورتش را خشک کرد و نگاهی به دور و برش انداخت. در باز بود و او می‌توانست سریع بزند به چاک!

لولا که روی مبل راحتی نشسته بود به سمت پسرک برگشت: «ببین! منم تو جوونیم یه کارهایی کردم که شاید درست نبود. همه اشتباه می‌کنن. حتماً می‌خوای بپرسی چه کارهایی؟ گفتنش فایده نداره، اما هرچی که بود، کیف‌قاپی نبود. حالا بشین تا یه چیزی درست کنم.» لولا رفت سمت اجاق و وانمود کرد به فرار پسرک اهمیت نمی‌دهد.

پسرک پشت میز آشپزخانه نشست. لولا دیگر چیزی از او نپرسید و فقط درباره‌ی کارش در یک هتل بزرگ گفت. بعد از شام لولا گفت: «خب دیگه الآن وقت خوابه و تو هم دیرت شده.» بعد ده دلار به پسرک داد و گفت: «بیا جانم، برو برای خودت کفش پارچه‌ای بخر. فقط حواست باشه فردا دیگه کاری به کیف من و بقیه نداشته باشی. در غیر این صورت این کفش‌ها می‌شن کفش‌های شیطانی و با هر قدم پاهات‌رو می‌سوزونن! مراقب رفتارت باش.»

لولا همراه پسرک تا دم در رفت. به خیابان نگاه کرد و گفت: «شب به‌خیر پسرم!»

پسرک می‌خواست چیزی بگوید، اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد فقط این بود: «متشکرم خانوم...»

 

 


«سارق»، اثر هنرمند ایتالیایی «ساندرو کیا» (Sandro Chia)


9814474
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است