گوناگون 06:44 - 09 تیر 1395
همشهری آنلاین چشم‌های مشکی
به دستمال‌کاغذی روی میز نگاه می‌کنم. مامان ریز ریز گریه می‌کند. می‌گوید مال پیازهایی است که دارد خرد می‌کند، اما من اشک‌های واقعی‌اش را، بین اشک‌هایی که برای تندی پیاز است، روی گونه‌هایش می‌بینم.

داستان

روی دستمال‌کاغذی عکس گل‌های ریز بنفش و صورتی است با زمینه‌ی آبی. مامان رنگ آبی را خیلی دوست دارد. مامان گفته بود که چشم‌های مادربزرگش آبی بود و مامان هم که مادربزرگش را خیلی دوست داشت، از همان بچگی عاشق رنگ آبی می‌شود.

مامان می‌گوید هیچ آبی‌ای مثل رنگ چشم‌های مادربزرگش نمی‌شود. چشم‌های پروانه آبی است، اما چشم‌های من به چشم‌های مامان رفته؛ سیاهِ سیاه، حتی از چشم‌های مامان هم سیاه‌تر.

مامان گاهی می‌گوید روزگارمان مثل رنگ چشم‌های من است. با خودم فکر می‌کنم شاید به‌خاطر رنگ چشم‌های پروانه است که مامان او را بیش‌تر از من دوست دارد.

مامان می‌گوید از روی میز یک دستمال‌کاغذی بهش بدهم. چند هفته‌ای است که راه نمی‌رود. می‌گوید پاهایش درد می‌کند، اما پروانه می‌گوید از وقتی دو مأمور آمدند و بابا را بردند، مامان غش ‌کرد و روی زمین افتاد و بعدش دیگر راه نرفت.

می‌گوید موقتی است و دوباره خوب می‌شود. آن شب مامان یک‌ریز از ضامن بودن و ضامن شدن حرف می‌زد و گریه می‌کرد. دستمال را به مامان می‌دهم.

مامان اشک‌هایش را  پاک می‌کند و می‌گوید عجب پیازی بود. پروانه را صدا می‌کند تا بیاید و پیازها را ببرد آشپزخانه. پروانه چند سال از من بزرگ‌تر است.

مامان همیشه با او حرف می‌زند و من حسودی‌ام می‌شود و سر چیزهای الکی با پروانه دعوا می‌کنم. مامان هم من را دعوا می‌کند و می‌گوید که مایه‌ی دردسرم. وقتی این را می‌گوید بغض گلویم را می‌گیرد، چون دوست ندارم مایه‌ی دردسر باشم.

مامان هم وقتی می‌بیند این‌قدر ناراحت شدم، باهام حرف می‌زند و می‌گوید که پروانه خواهر بزرگ‌ترم است و باید به حرف‌هایش گوش کنم. بعد هم می‌گوید من گل‌پسر خودش هستم و بغلم می‌کند. من هم خوشحال می‌شوم و می‌خندم، مثل وقت‌هایی که بابا بود و چهارتایی می‌رفتیم پیک‌نیک.

مثل وقت‌هایی که من و پروانه و بابا توپ بازی می‌کردیم و مامان برایمان میوه پوست می‌کند. می‌خندم، مثل وقت‌هایی که مامان می‌خندید. مامان خیلی وقت است که دیگر نمی‌خندد.

می‌روم به سمت پنجره و پرده را کنار می‌زنم. آسمان آبی روشن است؛ درست مثل چشم‌های بابا. چشم‌هایی که مامان با دیدنشان بله را گفت و با بابا ازدواج کرد.

برمی‌گردم و به مامان نگاه می‌کنم. چشم‌هایش را بسته و سرش را به پشتی تکیه داده. انگار دارد تو دلش دعا می‌کند. قطره اشکی از زیر چشم‌های بسته‌اش بیرون می‌آید.

همیشه دلم می‌خواست به مامان بگویم چه‌قدر چشم‌هایش را دوست دارم و عاشق رنگ مشکی‌ام، چون چشم‌های او مشکی است و هیچ چشم مشکی‌ای مثل چشم‌های او نمی‌شود. دوباره به دستمال کاغذی روی میز نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم یعنی می‌شود بابا برگردد؟

 

ماجده پناهی‌آزاد، خبرنگار جوان هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۳۳

تصویرگری: الهه صابر


7997074
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است