بعدتر بخواهند که پدرتان بیاید دم در خانه اما مادرتان قبول نمیکند. پدرتان اگرچه برای خودش پهلوانی است اما مادرتان نمیگذارد برود بیرون و با آنها روبهرو شود. پدرتان نمیخواهد ماجرا به خانه کشیده شود اما این اتفاق افتاده. مادرتان میآید پشت در و سعی میکند مزاحمها را رد کند. مادرها به وقتش هوای خانه را بیشتر از پدرها دارند؛ عجیب است اما غیرممکن نیست. فقط فرض کنید دعوا که بالا بگیرد، اراذل در خانه را آتش بزنند. شما آنجا نیستید که از خانهتان دفاع کنید. مهاجمان سعی میکنند با آتش زدن در، وارد خانه شوند و پدرتان را با زور ببرند. مادرتان همچنان مقاومت میکند و در نهایت پشت در سوخته گیر میافتد و بر اثر ضرباتی که آنها به در نیم سوخته میزنند آسیب جدی میبیند. تخیلش که عجیب نیست. فقط تخیل کنید که یکی از آنها بهصورت مادرتان سیلی بزند. نه. بهخودتان مسلط باشید. هنوز زود است. میدانم که غیرتی شدهاید و خونتان به جوش آمده اما شما آنجا نیستید که بتوانید کاری کنید. شما کل ماجرا را سالها بعد متوجه میشوید. کل ماجرایی که الان دارید فقط تصورش میکنید. آنها که حالا در آتش گرفته را روی مادرتان شکستهاند وارد خانه میشوند و پدرتان را دست بسته با خود میبرند. مادرتان اما پشت در سوخته همچنان افتاده و پهلویش بر اثر ضربات شکسته و توان بلند شدن ندارد. مادرتان باردار هم بوده و بر اثر ضربات، کودک داخل شکمش فوت شده.
این داستان برای شما یک داستان تخیلی بود؛ داستانی که توی زندگی هیچکدامتان اتفاق نیفتاده و هیچ کدامتان این ماجرای وحشتناک را تجربه نکردهاید. اما در روزگار دور شبیه همین داستان برای یک خانواده اتفاق افتاده؛ درست شبیه همین داستان بالا و حتی وحشتناکتر از آن. عدهای مادر شیعیان یعنی دختر پیامبر اسلام را برای گرفتن بیعت از همسرش، درست چند روز پس از فوت پدر و درحالیکه داغدار پدر بود، زدند و پهلویش را شکستند و کودکش را شهید کردند. خودش هم چند روز بعد بر اثر همین ضربات شهید شد.
داستان را همه شنیدهایم و بارها موقع شنیدنش اشک ریختهایم. اما شاید هیچگاه خودمان را توی داستان نگذاشته باشیم. اگر ما یک لحظه از همه این داستان را میدیدیم بیشک از شدت غصه دق میکردیم. خدا نکند چنین بلایی سر کسی بیاید. خدا کند کسی مجبور نباشد هیچ وقت این صحنهها را حتی تخیل کند. همه این کلمات را برای این روی کاغذ آوردهام که بگویم داغ مادرمان زهرا(س) داغی تازه است و هیچ وقت قدیمی نمیشود. خیلیها از مادر یتیم میشوند و ما بچه شیعهها و بچه سیدها هم همینطور. ما حالا دستمان از همه آن ملعونهایی که مادرمان را شهید کردهاند کوتاه است. همهمان منتظر روزی هستیم که قرار است انتقام مادرمان را از آن افراد بگیریم. تا آن روز تنها چیزی که به آن دل خوش کردهایم پیراهن سیاهی است که در روزهای عزای مادر میپوشیم. حتی اگر با داستان بالا خیلی هم آشنا نیستید و گرفتاری زندگی، مرور تقویم و مناسبتهایش را برایتان سخت کرده، لطفا حواستان باشد در این روزها از هیچ بچه شیعهای سؤال نکنید چرا لباس سیاه پوشیده؛ بغض غم مادر زود میشکند.
8868608