گاهی آن قرار را میبینم، گاهی میشنوم و گاهی مثل یک خاطرهی قدیمی که پس از سالها آن را بهیاد میآوری و لبخند میزنی، بیمقدمه در ذهنم میآید و سرحالم میآورد.
پیش از رفتن به مدرسه هنگامی که دارم چای میخورم، برنامهی صبحگاهی تلویزیون را تماشا میکنم و داستان امروزم از همینجا شروع میشود. برنامهی صبحگاهی، برنامهی روتینی است که در عین حال، هرروز آن با روز دیگرش متفاوت است.
فکر میکنم چهقدر خوب است که تفاوتها میتوانند در یک محدودهی مشخص قرار بگیرند. یکجور توامشدن ثبات و حرکت. در عین حال که چیزی از روال طبیعیاش خارج نمیشود، تغییر اتفاق میافتد.
تمام مسیر خانه تا مدرسه را به ثبات و حرکت توام فکر میکنم که قرار امروزم شده است. حالا باید خوب ببینم، خوب بشنوم و خوب فکر کنم. به خودم قول میدهم امروز هرچه میتوانم مصداق این قرار تازه را پیدا کنم.
* * *
به مدرسه میرسم. اگرچه از راه همیشگی آمدهام اما چیزهای تازهای هم دیدهام. چیزهایی که روزهای قبل، آنها را ندیده بودم. بعد به فراتر از این فکر میکنم. همیشه درخت رو بهروی مدرسه را میبینم. همیشه آنجاست و دیدارش یکی از اتفاقهای معمولی ابتدای صبح من است. اما حالا فکر میکنم این درخت همان درخت دیروز نیست.
او تغییر کرده است و حتی اگر من نتوانم تغییرش را به چشم ببینم، اما میدانم این تغییر اتفاق افتاده است. بعد، از تصور اینکه هیچ مخلوقی در اطرافم همان مخلوق دیروزی نیست، به وجد میآیم.
- راستی که دنیا شگفتانگیزتر از دیروز شده.
به دوستانم فکر میکنم، به معلمهایم و به درسها و فضای کلاس. یکی از بچهها امروز ساکتتر از دیروز است. شاید فکرش درگیر امتحان زنگ آخر است. معلمم سرحالتر از دیروز به نظر میرسد و کلاس از انرژی او سرشار شده است. درس امروز کمی سختتر از دیروز شده و هوا هم کمی سردتر است.
- راستی خودم چه؟
- من هم آدم دیروز نیستم. امروز صبح قرار تازهای با خودم گذاشتهام و حالا همهچیز را جور دیگری میبینم. حتی خودم هم تغییر کردهام.
* * *
مثل افتادن اولین قطرهی باران روی صورتت، مثل آن لحظه که از شوقی سرشار، بیهوا سرت را بالا میگیری که ابرهای بارانی را تماشا کنی، بیهوا سرم را بالا میگیرم. دارم از مدرسه برمیگردم که شوق سرشارش به دلم میافتد.
- این فکر از کجا آمد؟
- از یک جای ناشناخته.
- راستی، ثبات و حرکت توام آن بالاها چیست؟
حالا خیالهایم از زمین به آسمان رسیدهاند و دارم پی مصداقی برای قرار امروزم در آسمان میگردم. به خودم قول میدهم عصر، بعد از اینکه تمام کارهایم را انجام دادم، پی جواب این سؤال بروم.
* * *
عصر شده است؛ عصری از آن عصرهای خنک و دلچسب. صندلیام را رو بهروی پنجره میگذارم و محو تماشای آسمان میشوم. میدانم باید جواب سؤالم را پیدا کنم وگرنه این خیال تا روزهای آینده همراهم میآید.
ثبات و حرکت در آسمان... ثبات و حرکت در آسمان... آسمان همیشه در جای خودش است. تا بینهایت گسترده شده و روزها و شبها را پشت سر میگذارد. ستارهها و سیارهها همیشه در مسیر و مدار خودشان حرکت میکنند. اما میدانم هرروز اتفاق تازهای در آنها رخ میدهد. اتفاقی که هیچ تلسکوپی جز چشم خدا نمیتواند آن را ببیند.
- این، چیزی شگفتتر از تمام روتینها و تغییرهای زمینی است.
آنها چندمیلیارد سال است که این رفتار روتین را ادامه میدهند و چندمیلیارد سال است که هرروزشان با روز قبل تفاوت دارد.
- راستی که خدا چهقدر خلاقانه آنها را آفریده است.
* * *
شب از راه میرسد. شور پیداکردن مصداق قرار تازهام در آسمان، آرام شده است. حالا شور دیرینگی آسمان سراغم آمده. هنوز صندلیام کنار پنجره است و از گوشهی قاب پنجره، هلال ماه پیدا است. میلیاردها سال است که ماه زمین را روشن میکند. نور؛ نوری به این وسعت. لابد حوالی ماه بسیار روشن است.
- چهقدر روشن؟
- نمیدانم. شاید حدی فراتر از آنچه از نور میتوانم درک کنم.
* * *
خواب سراغم میآید. با خودم فکر میکنم ماجرای ثبات و حرکت را فردا هم ادامه میدهم. فکر میکنم موضوعی وسیع است که روزهایی متوالی زمان میطلبد. چشمهایم را میبندم و با خودم میگویم: این قرار فردا کمی تغییر خواهد کرد. این قانون طبیعت است.
- چه تغییری؟
- نمیدانم. میگذارم تغییر، شگفتزدهام کند.
نور ماه تمام اتاقم را روشن کرده است.
9551120