محدثه تا امروز 2بار روی صحنه رفته و بازیگری را تجربه کرده اما با همین 2تجربه درخشان، کلی قول و وعده برای ادامه روند کارهای هنری گرفته. از دستیار نرگس آبیار بودن تا بازی در جدیدترین سریال محمد خزاعی. با این دختر بااستعداد درباره علاقهاش به بازیگری، شهادت پدرش و آیندهای که برای خود متصور است گفتوگو کردیم.
محدثه برای نخستینبار بازیگری را روی صحنه اختتامیه دومین سوگواره خمسه تجربه کرد؛ بازیای که حال و هوای متفاوتی به این مراسم بخشید و با استقبال ویژهای از سوی تماشاگران مواجه شد؛ تماشاگرانی که با چشمهای اشکبارشان ایستادند و این دختر هنرمند را تشویق کردند. این تجربه موفق باعث شد که محدثه یکبار دیگر روی صحنه قرار بگیرد و این بار در مراسم تقدیر از شهدای هنرمند عرصه تئاتر «ملکوتیان صحنه» به اجرا بپردازد. اجرایی که اینبار همان تازگی نخستین را داشت و به همان اندازه برای مخاطبان تحسین برانگیز بود.
- اولین بارقههای هنری
محدثه درباره علاقهاش به بازیگری میگوید: «من از بچگی هر فیلم یا سریال تلویزیونیای که میدیدم و دوست داشتم را به ذهن میسپردم و بعد خودم را جای شخصیتهای آن میگذاشتم و بازی میکردم. در اتاقم را میبستم و میرفتم در دنیای بازی. زمان مدرسه هم با همکلاسیهایم اجرا میکردیم. نخستین کار مدرسهام «خاله شادونه» بود. همه بچههای کلاس میشدند مهمانهای برنامه و من هم میشدم خاله شادونه». خانم بازیگر درباره نقشهایی که خودش بازی در آنها را بیشتر دوست داشته میگوید: «مختارنامه، آوای باران و زمانه را خیلی دوست داشتم، الان هم کیمیا را».
روند کاریشان را اینطور توضیح میدهد: «با بچهها قرار میگذاریم هر شب هر سریالی را که در حال پخش است، قسمت جدیدش را دقیق ببینیم و فردا زنگ تفریح اجرایش کنیم». درباره انتخاب بازیگر این نمایشها هم میگوید: «براساس شخصیتهای درگیر در داستان، بازیگر انتخاب میکنیم؛ مثلا آن اوایل که خاله شادونه را بازی میکردیم، همه بچههای کلاس درگیر میشدند اما مثلا کاری مثل کیمیا که شخصیتهای کمتری دارد را با یک گروه 4 یا 5نفره میشود اجرا کرد».
او در جواب سؤالم که بازیگری را بیشتر دوست دارد یا کارگردانی را؟ میگوید: «من فیلمنامهنویسی، بازیگری و کارگردانی را با هم دوست دارم. اما علاقهام نسبت به بازیگری متفاوتتر است چون بازیگری این امکان را به تو میدهد تا آدمی باشی که نیستی و در شرایطی قرار بگیری که شاید هیچوقت برای خودت پیش نیاید. این اتفاق باعث میشود تجربه تو در زندگی بالاتر برود و به همین دلیل در شرایط بحرانی ذهن بازتری برای تصمیمگیری داشته باشی».
میپرسم بابا مخالفتی با بازیگر شدن تو نداشت؟ که جواب میدهد: «نه. اتفاقا برعکس بابا اصلیترین مشوق من بود. او خیلی ما را مسافرت میبرد. جمع میشدیم و دستهجمعی با چند خانواده میرفتیم مسافرت. چون من از بچگی بازیگری را دوست داشتم در طول سفر توی ماشین، وقت استراحت، زیر باران و برف، بچههای فامیل را جمع میکردم، نقشی به آنها میدادم و شروع میکردیم به بازی کردن. بابا تنها کسی بود که از شلوغبازیهایمان عصبانی نمیشد و از اول تا آخر نمایشمان را نگاه میکرد. حتی وقتی در اتاق را بسته بودم و تنها مشغول بازی بودم میآمد و میگفت برای خودم بازی کن!» میگویم: یعنی خانوادهات هیچ وقت نمیگفتند که بازیکردن بس است، درست را بخوان؟ «نه، هیچ وقت؛ من همیشه کارهایم را خودم پیش بردم و اصلا دوست ندارم مثل خیلی از بچهها مامانم را مأمور درس خواندنم بکنم، او برایم مشقهایم را بنویسد یا چک کند که درسم را خواندهام یا نه. خانوادهام هم چون دیدند که خودم حواسم به درسهایم هست، از تکمیل بودن کارهایم مطمئن بودند و هیچوقت ایرادی از تفریحاتم نمیگرفتند. البته همیشه برای خودم هم درس بر کارهای دیگر اولویت داشت».
- روزهای بعد از پدر
وقتی میگویم از بابایت برایم تعریف کن چشمهایش پر از اشک میشود اما بعد با خنده جواب میدهد: «بابا خیلی دوست داشت ما حال و هوایمان همیشه خوب باشد. خیلی شوخ طبع و خوشاخلاق بود تا حدی که تا الان من را دعوا نکرده و خب دیگر هم نمیکند». خودش خیلی بیهوا میگوید: «حیف که بابا من را روی صحنه نمیبیند؛ حتما میدانید که خودش باعث شد من بازیگر بشوم».
و بعد قصه نخستین اجرا را تعریف میکند: «آقای امیرحسین شفیعی، دبیر اجرایی سوگواره خمسه بودند که مراسم افتتاحیه آن منزل ما و یک شهید مدافع حرم دیگر بود. یک گروه برنامهساز آمدند خانه ما و با ما مصاحبه کردند و من حین این گفتوگو نامه خودم به بابا و جواب نامه پدرم را برای آنها خواندم که گویا برگزارکنندگان این سوگواره خیلی برایشان جالب بوده. خود آقای شفیعی تعریف میکرد که اول احساس کرده شاید بابا شوخی میکند اما بعد متوجه شدند که حتما علاقهای از سمت من وجود دارد و احیانا استعدادی. یک روز پیش از مراسم اختتامیه، ایدهای را مطرح کرد که من و همسرشان خانم رستا رضوی در یک نمایش بازی کنیم و من طی آن نمایش نقش خودم را گرفتم و نامه پدرم را خواندم. از ساعت ۱۱ صبح بهمدت ۵ ساعت تمرین کردیم و من برای نخستینبار برای تعداد زیادی مخاطب که هیچکدامشان اقوام و دوستانم نبودند، بازی کردم».
میپرسم استرس نداشتی؟ «چرا حتی چند دقیقه اول بهطور واضحی صدایم میلرزید اما کمکم طبیعی شد. من قبلا یکبار بازی کردن بهصورت حرفهای را تمرین کرده بودم». میخندد و ادامه میدهد: «آخر قرار بود در یک سریال بازی کنم. بابایم هماهنگ کرده بود که یک نقش کوچک داشته باشم و من با خودم حسابی بازی کردن جلوی دوربین و در حضور آدمهای دیگر را تمرین کرده بودم. البته آن اتفاق هیچوقت نیفتاد».
میگویم پس حسابی خورد توی ذوقت؛ «بله. هماهنگیهایش انجام شده بود و قرار بود که برای نهاییشدن ماجرا به من زنگ بزنند که هیچ وقت نزدند». با خنده ادامه میدهد: «بابا ترسیده بود از اینکه شاید من دیگر نخواهم بازی کنم اما من با خودم فکر کردم که شاید قرار نیست من در زمان بچگی و نوجوانی جلوی دوربین بروم. من هیچ وقت نمیگفتم و الان هم نمیگویم که اگر این نشد پس از خواستهام دست برمیدارم. همه میدانستند که درهرحال من بازیگر میشوم. از دورترین فامیل ما هم بپرسید به شما میگوید؛ چون در فامیل همه من را خانم کارگردان صدا میکنند. بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم که بروم هنرستان، بازیگری بخوانم بعد دانشگاه کارگردانی و خودم مسیری را طراحی کنم که استعدادم را بروز بدهم که البته بابا مسیر را برایم ساخت؛ با شهادتش».
- پدرم فرزند زینب است
میپرسم خانم کارگردان ما تا حالا فیلمی هم با دوربین ساخته که جواب میدهد: «بله. با فامیلها که جمع میشویم از نمایشهای فامیلی تصویر میگیریم. بعضی وقتها پسردایی فیلمبرداری میکند و بعضی وقتها هم خودم. بعد توی جمع اکرانش میکنیم؛ دوربین را وصل میکنیم به تلویزیون و فیلممان را تماشا میکنیم».
محدثه درباره آخرین ساختهاش میگوید: «بابا که سوریه بود، یک فیلم ساختیم که مامانم فیلمبرداری کرد تا کمی حرفهایتر از ساختههای قبلی باشد؛ فیلم را تقدیم کردیم به بابا و دوست داشتم وقتی برگشت هنرنمایی دخترش را ببیند».
میپرسم الان مشغول چه کاری هستی؟ «الان دارم فیلمنامهای مینویسم که موضوع آن شهادت باباست و البته سوریه. اسمش را گذاشتهام «فرزندان زینب». بیشتر هم بر مبنای خاطراتی است که عمو از بابایم و جنگ سوریه تعریف میکند. اینکه اصلا چرا یک عدهای مثل بابای من باید در سوریه شهید بشوند، چون خیلیها هنوز دلیل اصلی این موضوع را نمیدانند. البته دلم میخواهد اتفاقاتی که توی خانهمان بعد از شهادت پدر افتاد را هم بنویسم.»
محدثه میگوید انتظار این را داشته که خبر شهادت پدرش را بشنود؛ «میدانستم که بابا لیاقت شهید شدن را دارد. از شب پیش از اینکه خبر شهادت پدرم را به ما بدهند، همه حالشان خراب بود. ناراحت و گرفته بودند و گاهی صدای گریه میآمد. همان شب من حدس زدم که یا بابا یا عمومجید شهید شدهاند. صبح زود بود که عمو به منزل ما تلفن زد و از مادرم خواست که به خانه آنها که طبقه پایین ماست برود. چند دقیقه بعد با شنیدن گریههای مادرم فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. پدربزرگم آمد خانه ما. گریه میکرد و من هی میپرسیدم چه شده؟! و جوابی نداشت. من و زینب خواهر کوچکترم را بغل گرفت و گریه کرد. بعدتر یکی از اقواممان آمد. دست من را گرفت و از بغل پدربزرگ بیرون آورد و توی گوشم گفت خودت میدانی». با بغض ادامه میدهد: «کسی نمیتوانست آن کلمه را بیان کند. انگار زبان هیچکس نمیکشید تا بگوید چه اتفاقی برای پدرم افتاده. بعد دیگر نگاهها به من و زینب تغییر کرد. همه میگفتند شما یادگاری هستید و...».
میپرسم چه احساسی داشتی؟ «مسلما هر فردی باشد احساس غرور میکند. من احساس دوگانهای داشتم. غم از دست دادن پدر خیلی بزرگ و عظیم است و اینکه بدانی پدر به چیزی که میخواست رسیده، غمت را کم میکند».
میگویم عمو مجید هم مدافع حرم است؛ میخواهد برگردد سوریه اما انگار تو نمیگذاری! با خنده جواب میدهد: «چرا میگذارم. من شنیدهام که هر کسی عمرش تمامشده باشد بالاخره از این دنیا میرود. چه خوب است که آدم با شهادت از این دنیا برود. ولی خب خیلی سخت است. من دیگر دوست ندارم همه آن اتفاقات یکبار دیگر تکرار شوند؛ چون میدانم عمو مجید هم لیاقت شهید شدن را دارد».
میپرسم حالا حال خانواده 3نفریتان چطور است؟ دوباره میخندد و میگوید: «خوب! چرا حالمان خوب نباشد؟ ما معتقدیم وقتی کسی یک آدم دیگر را دوست دارد، تمام تلاش خودش را میکند تا آن شخص به همه آرزوها و خواستههایش برسد. من که بابا را خیلی دوست دارم باید دوست داشته باشم که او به آرزوهایش برسد. حالا او به بزرگترین خواستهاش رسیده و من نباید ناراحت این باشم که چرا عزیزم را از دست دادهام چون مهم رسیدن او به آرزویش بوده».
7681908