میگفت: «اینجا نه آمدنت با خودت است و نه رفتنت. چندینماه برای خودت برنامهریزی میکنی که بیایی مشهد، نمیشود اما ناگهان و بدون ارادهات مسافر مشهد میشوی. وقتی هم که میآیی، دلت نمیآید برگردی. اگر کار و دلمشغولیهای زندگی نباشد که آدم برنمیگردد». یکی از همراهانم میگوید: «خدابیامرز پدربزرگم دست خانواده را میگیرد که بیاید زیارت. خودش راننده بود. سوار ماشین خودشان میشوند و میآیند مشهد. یک هفته مسافرتشان همان و مجاور حرم شدن همان». مرد زائر میگوید: «همین را میگویم. اگر خودت را بسپاری دست امام و از دلبستگی خانه و زندگی و شهر و دیار ببری و البته امام نظری به تو بیندازد، ماندنی شدهای».
در شهر قدم میزنم. به آدمها نگاه میکنم. به اینکه حرفهای هرکسی از منطق خودشان پیروی میکند فکر میکنم. دو نفر سر چهارراه دعوایشان شده است. یکی میانداری میکند و میگوید از آقا خجالت بکشید. یکی از دو طرف دعوا میگوید: «آقا هم راضی نیست حق من و زن و بچههایم خورده شود». آن یکی اما ساکت است، آرام میگوید: «من نمیخواهم حق کسی را بخورم اما دست و بالم تنگ است». چند دقیقه که میگذرد، هر سه آرام با هم حرف میزنند.
قدم میزنم. نرسیده به میدان بزرگی، یکی تکیه داده به ماشینش و به کسی آن سوی تلفن میگوید: «مسافر نیست. مسافر بزنم راه میافتم میایم سمت خانه». نگاهش میکنم. دوست دارم داستانش را پیدا کنم؛ شاید دختربچهای در خانه، دلش برای پدرش تنگ شده باشد، شاید مهمان برایشان آمده و مجبور است زودتر به خانه برود؛ هزار داستان دارد هر حرف مردم. قدم میزنم. یکی از این طرف خیابان داد میزند: «رضا! بیا مغازه، حاج رضا کارت داره». رضا با رضا کار دارد. رضا تعریف میکرد که در این شهر، نام رضا و عبدالرضا زیاد است. میگفت پدر پدربزرگش نذر کرده بود که همه پسرها و دخترهایش نام یک پسرشان را رضا بگذارند. اسم رفیق ما هم رضا بود و اسم پسرش هم علیرضا.
قدم میزنم، شهر عطر دارد. به سبک تو زندگی میکنند مردم یا اقلا سعی میکنند به تو متصل باشند. گریهام میگیرد. برمیگردم، گنبد طلا را نمیبینم، میخواهم از همین فاصله بایستم و رو به حرم کمی درددل کنم. از عابری میپرسم: «آقا حرم کدوم سمته؟ نمیبینمش.» میخندد و میگوید: «نیاز نیست ببینیش. مردم او سر دنیا وا میسن، ای آقای ما رو صدا میزنن. مگه میبیننش؟»
9133825