به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید مهدی زین الدین:
همان جا دم در با پوتین از فرط خستگی خوابش برده بود. نشـستم و بند پوتین هایش را باز کردم. می خواستم جوراب هایش را در بیـاورم کـه بیدار شد.
وقتی مرا در آن حالت دید عصبانی شد. گفت: «من از این کار خیلـی بدم می آید. چه معنی دارد که تو بخواهی جوراب مرا دربیاوری؟»
دوست نداشت زن برده باشد.
خودش لباس هایش را می شست؛ یک جوری که معلوم بود این کـاره نیست. بهش که می گفتم، می گفت: «نه، این مدل جبه های است.»
4742525