به گزارش خبرنگار مهر، چندی پیش کتابی با عنوان « تحول آرای فلسفی یورگن هابرماس درباره نقش دین در حوزه عمومی» نوشته معصومه بهرام منتشر شد. متن زیر یادداشت اختصاصی نویسنده کتاب در خصوص بخش های مختلف کتاب است.
در ابتدا لازم است اشاره شود که اولاً، در این کتاب ما با اندیشمندانی مواجهیم که از صاحبنظران بنام و فعال در حوزهی علوم اجتماعی هستند و این مطلب فی نفسه باعث اعتبار علمی کتاب می شود. ثانیاً، انتشار این کتاب این امیدواری را زنده می کند که در آینده شاهد آثار منتشرهی بیشتری در مورد تفکر هابرماس باشیم. به علت وقت محدودی که دارم از پرداختن به مزایای کتاب و همچنین اشکالات متدولوژیک صرف نظر می کنم و تنها به اشکالات محتوایی کتاب می پردازم.
در صفحهی ۵۶ کتاب با برداشتی که از اندیشه های هابرماس به عمل آمده فقط به دو حوزهی اساسی دولت و نهادهای مدنی اشاره شده است. همچنین، در صفحهی ۱۶۹ مطرح شده است که «مهم ترین وجهی که از هابرماس مطالعه کرده ام، بحث جامعهی مدنی است» و یا در صفحهی ۱۸۴ دوباره به جامعهی مدنی در تفکر هابرماس تأکید شده است.
به نظر می رسد که در قسمت های مختلف کتاب، جامعهی مدنی با حوزهی عمومی یکی گرفته شده است. در حالی که آنچه در تفکر هابرماس حائز اهمیت است حوزهی عمومی یا Public Sphere است نه جامعهی مدنی. در واقع، در تفکر هابرماس سه حوزهی متمایز از هم وجود دارد و نه دو حوزه. این سه حوزه عبارتند از: دولت، حوزهی عمومی و جامعهی مدنی. حوزهی عمومی به عنوان ساختاری از ارتباطات میانجی گرانه، بین دولت و جامعهی مدنی وساطت می کند. البته، نمی توانیم آن را به منزلهی یک نهاد یا سازمان تلقی کنیم، بلکه شبکه ای است برای تبادل اطلاعات و دیدگاه های متفاوت که در آن زندگی سیاسی-اجتماعی توسط خرد جمعی مورد بحث قرار می گیرد. از دیدگاه هابرماس، این خرد جمعی شامل اشخاصی از مجامع مذهبی، دانشگاه ها، گروه های حرفه ای و جمعیت های داوطلب است که بدون قید و بند دربارهی موضوعات مورد علاقهی عمومی به مشورت می پردازند تا در سایهی این بررسی های انتقادی، دولت و سیاست عقلانی شوند.
در صفحهی ۸۳ نوشته شده است که «چیزی که هابرماس با تأسی از کانت و وبر بر آن تأکید دارد، انشقاق قلمروهای ارزشی توصیفی از یکدیگر است. اینکه علم را از رفتار بین الاذهانی و اخلاق در داخل جامعه و علایق رهایی بخش جدا می کند.»
این مطلب درست است، اما در مورد هابرماس متقدم صحت دارد و نه در مورد هابرماس متأخر. در اینجا به تحول فکری هابرماس در این خصوص توجه نشده است. به نظر من، یکی از مهم ترین تحولاتی که هابرماس در سیر تفکر خود ایجاد کرده است، این است که او در دیدگاه های قبلی خود، جدایی حوزه های ارزشی- فرهنگی علم، اخلاق (دین) و هنر از یکدیگر را به عنوان عقلانی شدن جامعه در مدرنیته قلمداد می کرد. این سه حوزه در درون فرهنگ های سنتی یا به عبارت دیگر، در جهان بینی اسطوره ای و نیز دینی- متافیزیکی با هم آمیخته شدند و جدایی آنها در نتیجهی فرآیند عقلانی شدن جهان بینی های دینی بوده است. لازم است توضیح داده شود که هابرماس متقدم، تکامل اجتماعی را به سه مرحلهی اسطوره ای، دینی-متافیزیکی و مدرن تقسیم می کرد و دورهی مدرن را به دو دورهی دیگر ترجیح می داد. در این مرحله هابرماس مانند وبر، این فرآیند را مثبت ارزیابی می کرد. اما، هابرماس در نوشته های اخیرش، مثل مقالهی "مدرنیته علیه پست مدرنیته" (۱۹۸۱) و کتاب تفکر پسامتافیزیکی: مقالات فلسفی (۱۹۹۲) نظر خود را اصلاح کرده و اکنون این تفکیک را یکی از نکات منفی مدرنیته قلمداد می کند و قائل به تعامل و هماهنگی میان این سه قلمروست. هابرماس (۱۹۸۱: ۱۱) می گوید: "به اعتقاد من، تنها راه علاج مشکل شیء شدن زیست جهان در ایجاد ارتباط مداوم و بدون محدودیت میان دانش عملی، دانش نظری و هنر است". تأکید هابرماس بر ایجاد پیوندی میان حوزه های ارزشی- فرهنگی به این علت است که به عنوان نمونه، علم جدا شده از اخلاق و جدا شده از هنر با تأثیری که از روح مدرنیته گرفته به ابزاری در دست سرمایه داری تبدیل شده است.
مطلب دیگر این است که در این کتاب، زیست جهان مترادف با جامعه تصور شده است. در صورتی که هابرماس (۱۹۸۷) برای زیست جهان سه جزء ساختاری لحاظ می کند که شامل فرهنگ، جامعه و شخصیت است. او واژهی فرهنگ را برای ذخایر معرفتی به کار می برد که مشارکت کنندگان هنگام حصول تفاهم دربارهی چیزی در جهان با رجوع به آن خود را به تفسیرهایی مجهز می کنند. واژه جامعه را برای نظم های مشروعی به کار می برد که به واسطهی آن مشارکت کنندگان، عضویت خود رادر گروه های اجتماعی نظم می دهند و به این ترتیب، یگانگی گروه را تداوم می بخشند. واژهی شخصیت را نیز به عنوان صلاحیت هایی می فهمد که یک فاعل را به توانایی عمل کردن و سخن گفتن مجهز می کند و او را در موقعیتی قرار می دهد که در فرایندهای حصول تفاهم و از آن طریق، تثبیت هویت خود شرکت کند.
در صفحهی ۱۶۱ به نقد سنت از طرف هابرماس اشاره شده است و همچنین در صفحهی ۱۶۹ گفته شده که «آدمی که سنت را نمی پذیرفت، این شبیه تصویری بود که از هابرماس در ذهنم شکل گرفته بود". اما، در صفحهی ۱۹۹ آمده است که "هابرماس ضد مذهب نیست».
در نگاه اول، شاید خوانندهی این کتاب احساس کند که در اینجا تناقضی وجود دارد. بالاخره هابرماس سنت یا دین را می پذیرد یا نه؟ من فکر می کنم مناسب بود که به این مطلب اشاره می شد که دیدگاه هابرماس دربارهی نقش دین در حوزهی عمومی دچار تحولی اساسی شده است. چرا که هابرماس در تفکرات اولیهی خود، رویکردی ابزاری به دین داشته، به نحوی که دین را توهمی محض و ابزار ساختهی دست بشر برای حل مشکلات زیستی و معرفتی خود تفسیر می کرده است. بنابراین، دین در فرایند مدرنیته می بایست جای خود را به فلسفه و کنش ارتباطی می داد. اما، به نظر من، هابرماس از ۲۸ سال قبل یعنی در سال ۱۹۸۸ در مقالهی "استعلا از درون، استعلا در این جهان" موضع خود را عوض کرده و در یک جهت تکاملی آن را بازپروری کرده است. در این مقاله، هابرماس اعتراف می کند که تفکر و موضع گیری قبلی او نسبت به دین عجولانه بوده است. لذا، هابرماس، برخلاف موضع گیری قبلی خود، دیگر دین را در حاشیه ی زندگی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی قرار نمی دهد، بلکه راه کاملاً جدیدی را برای درک دین می گشاید و دین را به رسمیت می شناسد و بر نقش کلیدی دین در حوزهی عمومی تأکید می کند. به عبارت دیگر، هابرماس (۱۹۸۸: ۸۱) اعتراف می کند که تقریباً خیلی عجولانه پیشرفت دین در مدرنیته را با ماکس وبر بر طبق خصوصی سازی قدرت های ایمان نتیجه گیری کرده و خیلی سریع به این مطلب پاسخ مثبت داده است که از حقایق دینی، بعد از آنکه جهان بینی های دینی مضمحل شده اند، چیزی به جز اصول سکولار اخلاق جهانی مسئولیت باقی نمی ماند.
البته، این تحول دیالکتیکی در نگرش هابرماس اولاً و بالذات به مبانی تفکر و نظریه های خود او برمی گردد. نظریه هایی چون کاربرد همگانی زبان، وضعیت کلامی مطلوب، کنش ارتباطی، دموکراسی مشورتی یا مشارکتی و در نهایت زیست جهان. در حقیقت، کاربرد همگانی زبان و وضعیت کلامی مطلوب پیش فرض های عام عقلانیت ارتباطی را تشکیل می دهند و نظریهی کنش ارتباطی بنیان نظری دموکراسی مشورتی هابرماس را تعیین می کند.
هابرماس مدرنیته را در رسیدن به اهدافش درمانده و شکست خورده می داند و اعلام می کند که این ناکارآمدی و نافرجامی مدرنیته، توسط آموزه های دینی به فرجام می رسد و این موضع گیری موجب شده که به تدریج بعضی از فیلسوفان و متخصصان الاهیات هابرماس را به عنوان فیلسوفی با نگرش نسبتاً اثباتی به دین بپذیرند. به دیگر سخن، هابرماس بر مبنای تفکرات اخیرش متوجه شده است که نمی توان دین را از صحنه اجتماع حذف کرد و در نتیجه درصدد برآمده که نقش اجتماعی دین را به رسمیت بشناسد. به نظر من، اگر چه هابرماس فیلسوفی سکولار محسوب می شود، لیکن درک نسبی و موضع گیری مثبت اخیر او در قبال دین ارزشمند است. جالب تر این که هابرماس یادآور شده است که "امروز هم این اصل دوباره بازتاب دارد که عصر مدرنی سرافکنده و ناکام زین پس فقط به یاری جهت گیری دینی به سوی مرجعی متعالی می تواند از این بن بست برون آید" (هابرماس، ۲۰۰۸: ۱۰۸).
در حقیقت، هابرماس با آن سابقهی مارکسیستی خود به جایی می رسد که می گوید دین را در عرصهی سیاسی، نه تنها نباید با زور بیرونش کرد، بلکه به عنوان یک واقعیت که در حوزهی عمومی می تواند مشارکت داشته باشد، باید قبولش کرد. این موضع گیری را می توان یک سنت شکنی جدّی و شجاعانه در تفکر او به حساب آورد که حاکی از تواضع و هوش سرشار اوست. چراکه، در حالی که کانت و بسیاری از همکاران هابرماس دین را از عرصهی تفکر و اجتماعیات خارج می کنند، هابرماس دوباره دین را به حوزهی عمومی بر می گرداند. لذا، با توجه به وقفهی ۱۰ ساله در انتشار این کتاب، بهتر بود که این اثر توسط مصاحبه شونده ها بازنگری می شد.
در حوزهی عمومی هابرماس این هنجار پذیرفته شده است که همهی شهروندان حقوق و قدرت مساوی دارند. بنابراین، شرکت کنندگان اعم از دیندار و سکولار در گفتمان با یکدیگر به طور مساوی تعامل می کنند و در این مورد از کلیه ی قید و بند های داخلی و خارجی در حوزه ی عمومی رها هستند. در این شرایط، اختلافات و درگیری ها به طور عقلانی حل می شود و نتیجه مباحثه همانا قبول دستاوردهای استدلال برتر و رسیدن به توافق بین الاذهانی بدون اجبار، و بر اساس آزادی و عدالت خواهد بود. نهایتاً، این استدلال برتر به قانون تبدیل می شود حتی اگر از جانب فرد دیندار مطرح شده باشد.