اینکه از صدای مشتری، سن او را تشخیص داد از یک سو و تشخیص رنگ پارچه و تناسب آن با سن مشتری از سوی دیگر ذهنم را درگیر ساخت. خیلی مواقع به خاطر یک اتفاق ساده، سریع دست و پای خودم را گم میکنم اما با دیدن دو برادر که سالهای سال است از نعمت دیدن محروم هستند فهمیدم که خداوند را باید شاکر بود و بهخاطر هر اتفاقی سریع با شکایت سراغش نرفت. چیزی که علی و هادی را در بازار سوسنگرد محبوب کرده فقط قدرت فروش با توجه به وضعیتشان نیست بلکه اخلاق خوبی است که آنها را متمایز کرده و حتی اگر مشتری همه پارچه های مغازه را هم بخواهد ببیند باز این دو برادر خم به ابرو نمیآورند و با گشاده رویی جنسها را نشان میدهند.
هادی گمراوی نابینا است؛ میگوید تا 14سالگی کمبینا بوده و با وجود انجام عمل روی چشمانش، بینایی خود را بهطور کامل از دست داده است. پیشه پدر را دنبال میکند و پارچه فروش میشود. اهمیتی ندارد که چقدر کارش با توانایی جسمی او تناسب دارد. مهم این است که او میخواهد پارچهفروش باشد و کار پدر را ادامه دهد. همین کار را هم میکند و اکنون در بازار سوسنگرد مغازه بزرگی برای خود دارد. برادر هادی نیز در آن سوی بازار مغازه دیگری دارد؛ علی هم مانند هادی نابینا و پارچه فروش است. خواهر نابینایی هم دارند که او کنار دست علی کار میکند. کارشان همه را متعجب میکند و برای مدتی سوژه خاص و عام میشوند. تا جایی که میدان بازار را به نام پدر آنها میگذارند و در شهر کوچک سوسنگرد آن میدان به نام «عبیده» معروف میشود. گویا نابینایی خانوادگی آنها ناشی از ازدواج فامیلی والدین بوده ولی فرزندان هرگز از این ازدواج اظهار ناراحتی نمیکنند و آن را امر خیری میدانند که برکت بسیاری در آن بوده است.
هادی اصرار دارد مشتری با رضایت کامل از مغازه خارج شود که به اعتقاد خودش این را از پدرش به ارث برده است. چنان مشتری را خوب راهنمایی میکند و بر کارش تسلط و اشراف دارد که لحظهای احساس نمیشود فروشنده، مردی نابیناست. هادی متاهل است و همسرش نیز در مغازه به او کمک میکند ولی در حد مراقبت از مغازه هادی چادر آماده را برمیدارد و به مشتری میدهد که سرش کند. آرام از همسرش میپرسد که قد مشتری چقدر است و پس از آن چادر دیگری برمیدارد و میگوید آن یکی باید کوتاه باشد، این را امتحان کنید. مشتری چادر دوم را سر میکند و لبخندی میزند، هادی نیز لبخند میزند و میگوید که: نگفتم این اندازه شماست؟!
از شلوغ شدن مغازه و آمدن مشتریهای زیاد نه خسته میشود و نه عصبی. با همه با لبخند و صمیمیت صحبت میکند. او میگوید شاید این آرامش به این دلیل است که شلوغی را نمیبیند و فقط صداهای مختلف را با هم میشنود. همیشه به صدایی که نزدیکتر است جواب میدهد و درخواست همان صدا را کامل میکند، سپس به صدای بعدی میپردازد. در این میان هیچ صدای دیگری را پاسخ نمیدهد و تمام حواسش را به برآورده کردن درخواست همان یک مشتری میدهد.
هادی 41ساله است و یک پسر و یک دختر دارد که هر دو در مقطع دبستان درس میخوانند. برخی اوقات به مغازه پدر میآیند ولی هر وقت آمدهاند فقط نظم مغازه را به هم زده و کار پدر را دشوار کردهاند؛ چراکه هادی رنگ پارچهها را با نظمی که خود چیده حفظ میکند و میداند که چه رنگی و چه طرحی در کجای مغازه قرار دارد. جنس پارچهها را که با لمس تشخیص میدهد ولی رنگ هر جنس را یکبار از همسرش میپرسد و به حافظه میسپارد تا زمانی که بهدست مشتری بدهد.
پولها را از مشتری میگیرد و همسرش را صدا میکند. هادی میشمارد و همسرش مقدار هر اسکناس را به او میگوید. بعد از شمردن همه اسکناسها و جمع مقدار آنها، مقدار پول دادهشده را میفهمد! سرش را سمت همسرش میگرداند و میگوید در کار فقط در 2زمان به حضور او در مغازه نیاز دارم؛ موقع شمارش پول و زمان خرید و سفارش پارچه که باید او تنها در مغازه باشد. هادی برای خرید و سفارش پارچه به تنهایی به شیراز میرود. سفارشهای داخلی را از شیراز و سفارشهای خارجی را از دبی تهیه میکند؛ البته برای رفتن به دبی برادرزادهاش را با خود میبرد.
روبهروی مغازه هادی مغازه علی است. پارچههای رنگانگ در ویترین مغازه به چشم میخورد. هادی آدرس آنجا را میدهد و در میان صحبتهایش میگوید که همان مغازهای که قوارههای پارچه روی در مغازه تکیه داده شدهاند؛ گویا آنجا را میبیند و آدرس میدهد! میگوید از مشتریها چندبار شنیده که اینگونه آدرس مغازهاش را میدهند. کار همیشگی علی است که قواره را بر در تکیه دهد تا در بسته نشود.
تصوری که نیست
مغازه علی را با آدرسی که هادی به ما داد پیدا میکنیم! علی 44ساله است و 3 دختر و 2 پسر دارد. از دخترانش که صحبت میکند لبخند از لبش جدا نمیشود؛ تنها آرزویش دیدن دخترانش است. علی تا کلاس پنجم بینایی خود را داشت و در جنگ تحمیلی با بمباران شهر و مریض شدن از مواد شیمیایی، نابینا شد. رنگها را میشناسد و تصاویر بسیاری در ذهنش باقی ماندهاند؛ چهره مادرش را کاملا در ذهن دارد و در یادش باقی مانده که سوسنگرد پیش از جنگ تحمیلی چگونه بود.
الان بازار سوسنگرد را که هر روز در آن رفتوآمد دارد، به قول خودش نمیشناسد. علی کاسبی است که در بازار سوسنگرد همه او را میشناسند و احترام خاصی دارد اما او خود را با این بازار غریبه میداند چرا که آنچه از کودکی و زمان بینایی در ذهن دارد متفاوت با آن چیزی است که اکنون در گذر از کوچهها و معابر شهر احساس میکند. هرچند علی با چشمان بسته هم شهر را میبیند اما نمیخواهد آنچه را از کودکی در یاد دارد خدشهدار کند.
قیچی و متر را روی میز جابه جا میکند و با آهی میگوید: «سوسنگرد در ایام جنگ خیلی تغییر کرده و تصویری که من از شهر دارم با آنچه الان هست بسیار متفاوت است ولی من همان تصویر گذشته را دوست دارم و نمیخواهم تصویر دیگری از آن در ذهنم بسازم».
2 برادر روشندل مشترکات بسیاری دارند و به هم بسیار نزدیکند؛ هرچه هادی میگفت در صحبتهای علی وجود داشت و حرفهای علی بیشتر در تأیید کلام هادی بود؛ با اینکه با هر یک از آنها بهصورت جدا صحبت میشود اما انگار در کنار هم ایستاده و حرفهای یکدیگر را میشنوند و تأیید میکنند.
جالبتر اینکه مثالهایی که در میان حرفهایشان به کار میبرند یکی است؛با اینکه آنها یکدیگر را نمیبینند و تصوری که از هم در ذهن دارند مربوط به 40سال گذشته است. روزانه هم ممکن است یکبار صدای هم را بشنوند یا نشنوند.
شاید دلیلش این باشد که آنها با چشم و نگاه خود زندگی نمیکنند بلکه با ادراک و احساس زندگی میکنند و همانگونه که ما برای دیدار عزیزی چشممان را به کار میبریم آنها برای این دیدار دل خود را به کار میبرند.
شاید زندگی اینگونه وابسته به یک عضو کوچک نمیشود و عضو مهمتر و باارزشتری سکان احساسات را بهدست میگیرد. علی و هادی وسیله بهتری برای دیدن دارند که افراد عادی از آن بیخبرند و قادر به درک آن نیستند.
ز رحمت گشاید در دیگری
غلامعلی جعفری، معاون توانبخشی اداره کل بهزیستی خوزستان میگوید: این افراد به ظاهر از افراد سالم، ناتوانتر هستند اما در اصل تواناییهای بسیاری دارند و شاید حتی از بسیاری از افراد سالم توانمندتر باشند.
وی معتقد است که خداوند در ازای بینایی یا هر قدرت دیگری که از آنها سلب کرده، نیروها و ادراک دیگری به آنها عطا کرده است که شاید از نگاه افراد سالم قابل درک نباشد. جعفری ادامه میدهد: اشتغال از موارد مهمی است که میتواند یک معلول جسمی- حرکتی یا ذهنی و یا نابینا را به زندگی امیدوار کند. روحیهای که در اشتغال برای این افراد حاصل میشود در کمتر فعالیتی برای آنها بهوجود میآید. این مسئول میگوید: کار و تولید برای افراد سالم نیز دارای مشقاتی است چه برسد به افراد نابینا! در جامعه ما که داشتن شغل و درآمد برای افراد سالم نیز امری دشوار است، این افراد نابینا توانستهاند برای خود کسب و کاری داشته باشند؛ آن هم شغلی که ظاهرا با توانایی آنها همخوانی ندارد و مستلزم بینایی است.
وی تأکید دارد که باید به چنین افرادی که توانستهاند بهرغم ضعفها و یکسری ناتوانیها برای خود شغل و درآمدی داشته باشند آفرین گفت و در این مسیر به آنها کمک کرد تا انگیزه آنها افزایش یابد و مشوقی برای دیگر ناتوانان و کمتوانان در جامعه باشند. معاون بهزیستی خوزستان میافزاید: نباید معلولیت چنین افرادی را محدودیت تلقی کرد، بلکه آنها را در رسیدن به هدفشان یاری کرد و به توانایی آنها معتقد بود. البته بهزیستی نیز در حد توان خود به چنین افرادی کمک میکند و ملزومات کار و امکانات لازم را در اختیارشان قرار میدهد که بتوانند راحتتر به مقاصد خود دست یابند. جامعه نیز باید بستر را برای فعالیت چنین افرادی مهیا کند و به آنها اجازه دهد که تواناییهای خود را شکوفا کنند. جلوگیری از فعالیت آنها یا ندادن فرصت برای بروزشان به نوعی ستم در حق این افراد است. ارادهای برای کار میان این افراد دیده میشود که چنین اراده قویای در افراد عادی کمتر دیده میشود. حتی میان افراد سالم نیز چنین ارادهای به ندرت دیده میشود؛ چه برسد افراد کم توان و ناتوان.
چشم دل باز کن
نابینایی فقدان کامل درک نور است. بیشتر مردم اعتقاد دارند که ما با چشمانمان میبینیم با این حال، حقیقت این است که این مغز ماست که آنچه فکر میکنیم میبینیم را درک میکند. افراد مشهور نابینا در بسیاری از حوزهها، جهان را تغییر و حتی شکل دادهاند که نمونههای برجستهای نیز در ایران پهناور بوده و هستند. گذری کوتاه بر زندگی برخی از ایرانیان موفق نابینا داشتیم تا ببینیم چطور میشود از ظلمات به نور رفت.
محمد خزائلی| در ۱۸ ماهگی بر اثر ابتلا به بیماری آبله بینایی خود را از دست داد ولی توانست با روش حفظکردن معلومات تدریسشده در مدرسه و دانشگاه، به تحصیلات خود ادامه دهد و تا مقطع دکتری در رشته ادبیات و حقوق ادامه تحصیل دهد. وی همچنین به زبانهای فارسی، عربی، آلمانی و انگلیسی تسلط کامل داشت. وی بیشر عمر خود را صرف خدمت به بهبود وضعیت نابینایان در ایران کرد. محمد خزائلی در سال ۱۳۱۱ آموزشگاه خزائلی را در اراک تأسیس کرد و بعدها آموزشگاهای متعدد خزائلی را در تهران بنیاد نهاد و تمام آنها را شخصا مدیریت میکرد. او بنیانگذار نخستین مدرسه شبانه در ایران است.
علی و هنگامه صابری| خواهر و برادر نابینایی که نشان دادند معلولیت مانع از پیشرفت انسان نمیشود و حتی اگر نابینا هم باشی باز میتوانی موفق زندگی کنی. هنگامه با وجود نابینایی توانست رتبه 3 کنکور سراسری را کسب و در رشته حقوق در دانشگاه تهران تحصیل کند و پس از آنکه مدرک کارشناسی ارشد خود را گرفت بورسیه دانشگاه مکگیل و سپس هاروارد شد. علی نیز همانند خواهرش نابینا بود و او هم وارد دانشگاه تهران شد و در رشته حقوق ادامه تحصیل داد که بعد از قبول پرونده بیماریهای خونی به گرانترین وکیل ایران تبدیل شد. هنگامه و علی صابری هر دو اعتقاد دارند که هیچ تفاوتی میان آنها با دیگران نیست و اگرچه خداوند یک حس را از آنها گرفته، سایر حسها را تقویت کرده تا معلولان هم بتوانند مانند سایرین به زندگی خود ادامه دهند.
محمود رضایی| خانوادهاش در تهران زندگی نمیکردند اما وقتی متوجه وجود مدرسه نابینایان در تهران شدند او را در ۹ سالگی به این مدرسه فرستادند اما او آنقدر باهوش بود که مقاطع اول و دوم دبستان را مانند مقاطع سوم و چهارم دبستان بهصورت ارتقایی در 2 سال خواند. سال ۵۹ دیپلم گرفت. همان سال وارد دانشگاه شد و بعد راه جدیدی در تحصیل را آغاز کرد. لیسانس هنرهای زیبا، لیسانس حقوق و مترجمی زبان انگلیسی را پشت سر هم دریافت کرد. بعد در مقطع فوق لیسانس در رشته زبانشناسی به تحصیل پرداخت. او ابتدا در آموزش و پرورش مشغول بهکار شد و چند سالی مدیر مقطع و معاون مدرسه بود تا سال ۸۴ که بازنشسته شد. حدود ۱۲ سال از این فعالیتش را به آموزش زبان انگلیسی و ادبیات و زبان عربی در مدارس بینایان گذراند؛ دورهای که خودش میگوید درخشانترین دوره زندگیاش است. در حال حاضر بیشتر وقتش را تدریس موسیقی میگیرد.
عبدالواحد اسماعیلپور| عبدالواحد دانشآموزی کرد است که بر اثر انفجار مینی خنثی نشده در نزدیکی مرز عراق از ناحیه چشم نابینا و هر دودستش نیز قطع شد اما این ماجرا مانع او برای ادامه تحصیل نشد. عبدالواحد به درس خواندن و ادامه تحصیل علاقه فراوانی داشت اما مدارس استثنایی از پذیرش و ثبتنام او بهعلت قطع شدن کامل هر دو دست و نابیناشدنش خودداری میکنند تا اینکه اکبر زارعی، معلم دبستان بوستان سقز با مسئولیت خود میپذیرد که به عبدالواحد آموزش بدهد. او به سختی و با کمک گرفتن از حس لبهای عبدالواحد موفق میشود کاری کند که عبدالواحد بتواند با لبش خطوط کتاب بریل نابینایان را بخواند و با موفقیت دوران ابتدایی را پشت سر بگذارد. عبدالواحد هماکنون دانشآموز ممتاز سال دوم راهنمایی مدرسه روزانه بعث شهرستان سقز و تنها دانشآموز نابینای این مدرسه است.
5256788