گوناگون 23:40 - 15 آذر 1395
در شماره‌ی ۸۴۱ دوچرخه و در آستانه‌ی تولد امام رضا‌(ع) مسابقه‌ای اعلام شد با عنوان «هشت مسابقه در تولد امام هشتم‌(ع)» که برندگان آن را در شماره‌ی ۸۵۲ معرفی کردیم و قول دادیم در حد امکان آثار برنده‌ها را در این شماره در دوچرخه منتشر کنیم.

به مناسبت سال‌روز شهادت امام رضا (ع)

حالا در این مطلب، تعدادی از داستان‌های 100 کلمه‌ای را که شروع مشترکی را به شکل‌های گوناگون تمام کرده‌اند، تصویر کبوتران کاغذی حرم، تصویر زندگی‌نامه‌ای در یک اینفوگرافی، تصویر جواب هشت هم‌سفرت را انتخاب کن و کوتاه شده‌ی یک داستان بخش عکس از من، قصه از تو را برایتان می‌آوریم.

 

  • ضریح برق می‌زند

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته بودم و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند... کبوتری دیدم که سرش را کج کرده و نگاهم می‌کند. مشتی ارزن جلوی پایم می‌ریزم. نگاه می‌کند، انگار اعتماد دارد. می‌گویم تو که ظاهر و باطن سفیدی، دعا کن.

جیبم می‌لرزد. عکس بهاره روی صفحه است: «الو محسن؟ برای ستاره کلیه پیدا شده.»

ضریح برق می‌زند. مادرجون از دور می‌آید.

 

دریا اخلاقی

 16 ساله از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۵۵

اثر مائده غلامعلی 15 ساله از تهران

 

  • کبوتری در میان برف‌ها

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند. کبوتری میان برف‌ها تقلا می‌کرد. نامه‌ای به پایش بسته شده بود. نامه‌ی خیس را برداشتم و بازش کردم.

توی نامه دختربچه‌ای از آقا برای پدرش قلب خواسته بود. به گنبد طلایی نگاه کردم. آقا به رویم لبخند زد. منتظر مادرجون نماندم، دوان‌دوان رفتم تا فرم اهدای اعضای پدرم را امضا کنم.

 

دنیا اسکندرزاده

 11 ساله از تهران

 

  • ناگهان نشست روی شانه‌ی...

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته بودم و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند و از من کمک می‌خواهد. کبوتر زخمی را از برف بیرون کشیدم و با دستمال عینک قرمزم بالش را بستم و رفت.

مادرجون دیر کرد. رفتم داخل حرم، نبود. دنبالش گشتم. فهمیدم گمش کرده‌ام. ترسیده بودم که همان کبوتر را دیدم. ناگهان نشست روی شانه‌ی یک نفر. دیدم مادرجون است.

 

سایه برین

 16 ساله از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۵۵

اینفوگرافیک: شادی کردبچه 17 ساله از تهران

 

  • صدایی مبهم

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند... ترسیدم به آن دست بزنم. تکان‌ها بیش‌تر و رنگ سرخی نمایان شد. یاقوت سرخِ درشتی از زیر برف‌ها بیرون آمد.

از زمین برش داشتم. صدایی مبهم از درونش می‌آمد: «‌مأمون... مأمون کجاست؟ من مال اویم. توکیستی؟» ولش کردم. روی زمین افتاد و هزاران تکه شد. هنوز داشت مأمون را صدا می‌کرد...

 

نیکی‌سادات دادگستر

 15ساله از تهران

 

دوچرخه شماره ۸۵۵

«هشت هم‌سفر» حدیث بابایی، 15ساله از تهران

 

  • از دور سلام می‌کنم!

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته بودم و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند... به‌سمت زمین خم شدم، آه از نهادم بلند شد؛ کبوتر بیچاره... حتماً از سرما به این روز افتاده بود.

با کنجکاوی کاغذی را که بین نوکش بود بیرون کشیدم: «باز زائرت نیستم، آقا از دور سلام»... قطره‌ی اشکی مرا متوجه مادرجون کرد که با بغض انگار دعایی برای صاحب کبوتر می‌کرد.

 

زهرا رمضانی‌راد

 15 ساله از کاشان

 

دوچرخه شماره ۸۵۵

«هشت هم‌سفر» مرضیه کاظم‌پور از پاکدشت

 

  • نویسنده و امدادگر کبوترهای حرم

برف مثل نقلِ بیدمشک روی سرم می‌بارید. از زیارت برگشته بودم و نشسته بودم روی سکوی مرمری تا مادرجون از درگاهی بیاید بیرون. یک‌هو زیر پایم چیزی شروع کرد به جنبیدن. چیز عجیبی داشت جلوی پایم زیر برف‌ها تکان می‌خورد.

احساس کردم دارد از آن زیر اسمم را صدا می‌کند... کبوتر زخمی را بیرون کشیدم. شرط گذاشت اگر خوبش کنم راه زندگی‌ام را نشانم می‌دهد.

حتماً می‌دانست در حرم همین دعایم بوده. فکر کردم حتماً باید پرستاری، چیزی بشوم. اما روز آخر گفت: «تو نویسنده‌ای. داستان را برای دوچرخه بفرست تا ببینی.»

گفتم: «نویسنده و امدادگر کبوترهای حرم بهتر است.»

 

سارا نجفی

 14 ساله از سروستان

 

دوچرخه شماره ۸۵۵

عکس: مهدس طاهری

 

  • بـی‌بـی

روزی که دفترچه را پست کردم، بی‌بی اشک ریخت. بی‌هیچ حرفی چادر گل‌گلی‌اش را سرش کرد و رفت...

تا شب حرم بود. وقتی برگشت چشم‌هایش هنوز خیس بودند و دست‌هایش بوی گلاب می‌دادند. نشست روی کاناپه. پاهایش را مالید و گفت: نذر کردم جای دوری نیفتی یه دیگ آش بپزم، ببرم حرم.

خودم هم انگار حال عجیبی داشتم آن‌روز. شب که شد و بی‌بی که خوابش برد، رفتم حرم. توی حیاط نشستم و زل زدم به گنبد طلا. صحن آرام و ساکت بود. آدم‌ها می‌رفتند و می‌آمدند... آرامش عجیبی داشتند. زل زدم به خادم‌های حرم‌. توی دلم به حالشان حسرت خوردم.

به بی‌بی فکر کردم که چه‌قدر برایش سخت بود. بعد از آقاجان خدابیامرز، دلش به من خوش بود. می‌خواست درس بخوانم و دکتر یا مهندس بشوم. اما من می‌دانستم درس خواندنم جز خرج اضافه چیز دیگری روی دست بی‌بی نمی‌گذارد.

اذان را که زدند و نماز که خواندم، برگشتم. بی‌بی سر سجاده بود. زیر چشمی نگاهم کرد و باز چیزی نگفت. نگفت تا این وقت کجا بودی پسرجان؟ نگفت چرا این‌قدر سر به هوا شده‌ای؟ انگار همه‌چیز را می‌دانست. سرم پر از حرف و آرزو بود. فقط گرفتم خوابیدم.

* * *

روزی که پستچی در خانه را زد، خواب بودم. صدای موتور پر سر و صدایش می‌آمد. چندبار زنگ زد و بی‌بی آرام‌آرام رفت دم در. می‌دانست پاکت چیست‌. صدای پایش را شنیدم که آرام‌آرام آمد و روی کاناپه نشست‌...

یک‌هو داد زد‌: خدایا شکرت... پتو را کنار زدم و پریدم. با چشم‌های پف کرده و صورت نَشُسته زل زدم به بی‌بی. داشت از ته دل می‌خندید. گفت: همین‌جا مشهد افتادی! 

از خوشحالی پریدم توی بغل بی‌بی و ماچش کردم‌... بی‌بی عینکش را برداشت و گفت: «وای من چه‌قدر کار دارم، باید برم سبزی بگیرم تا تموم نکرده.» چادر گل‌گلی‌اش را سرش کرد و رفت بیرون. حتماً حرم هم می‌رفت.

* * *

توی دوسال سخت نگذشت . زود به زود پیش بی‌بی می‌آمدم و هربار با بوی گلاب دست‌هایش بغلم می‌کرد و می‌گفت: «دیگه مرد شدی پسرکم!»

روزی که کارت پایان خدمتم را گرفتم‌، برای آخرین بار با لباس سربازی‌ام، جلوی گنبد آقا سلام نظامی دادم‌. توی دلم گفتم: «ممنون که دل بی‌بی را نشکستی آقا.»

 وقتی برای همیشه برگشتم خانه، بی‌بی روی کاناپه نشسته بود و چشمش به در بود. مثل همیشه بغلم کرد. گفتم: بی‌بی دیگه تموم شد. لبخند زد و گفت: آره پسرکم. رفت برایم یک استکان چای هل‌دار ریخت. خانه را رفت‌وروب کرده بود. همه‌جا برق می‌زد و بوی هل و گلاب می‌داد. از توی سماور برای خودم و خودش چای ریخت. نشست روبه‌رویم و گفت: راحت شدی پسرجانم.

لبخند زدم و گفتم: آره بی‌بی ولی یه خیالاتی دارم.

گفت: چه خیالاتی پسرجانم؟

گفتم: می‌خوام خادم آقا بشم بی‌بی.

چایش را گذاشت زمین. زل زد توی چشم‌هایم. چشم‌هایش داشت شیشه‌ای می‌شد. آرام‌آرام لبخندی روی لبش کش آمد. دست‌هایش را بلند کرد و گفت: خدایا شکرت، پسرم واقعاً مرد شده!

 

آریا تولایی، 18 ساله از رشت


8456823
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است