با خودش گفت: «آخرین امتحان رو بدم، راحت میشم.»
از دور، سر و صدای بچهها را شنید. روی پنجهی پاهایش ایستاد. از بالای دیوار کوتاه خیابان را دید زد. همه، جزوه به دست به سمت پایین روستا میرفتند. رضا بینشان بود. دستهایش را دور دهانش گذاشت و داد زد: «رضا!»
ایستاد و به اطراف نگاه کرد. برایش دست تکان داد. رضا متوجه شد. راهش را کج کرد، وارد کوچهشان شد و رسید جلوی در.
- چرا سر جلسه نبودی؟
- جلسهی چی؟
- امتحان ریاضی دیگه! خوابی؟
- مگه ساعت یازده نبود؟
منتظر جواب نماند. دمپایی مادر را پوشید و دوید توی کوچه.
چندتا از بچهها توی خیابان ایستاده بودند. به یکیشان خورد. کتابش افتاد. صبر نکرد. دوید.
خیابان تمام شد. سر پیچ بعدی، بعد از چشمهی نیمهخشک، روستا تمام شد. رسید به جنگل. باران راه را گل کرده بود. دمپایی مادر برایش کوچک بود. توی گل گیر میکرد. یعنی آقای سرور هنوز توی مدرسه بود؟
از روی چالهی بزرگی پرید. فکر کرد به آن همه درسی که خوانده بود، به قولی که به مادر داده بود، به تهدیدهای بابا و به موتور مشکی. پایش به سنگی گیر کرد و افتاد توی چالهی آب. بلند شد و دوباره دوید.
حتماً خبر دویدنش در روستا پیچیده بود. شاهعلی را کنار چشمه دیده بود، حمید و مشتیعباس را اول جنگل. اما چارهای نداشت. اگر عجله نمیکرد به مدرسهی روستای بالایی نمیرسید.
رسید به رودخانه. فرصت نداشت از روی پل بگذرد. زد به آب. آب سرد بود. پاهایش سنگین شدند. سنگهای لیز کف رودخانه را با یکی از پاهایش حس میکرد. نگاه کرد. یک لنگه از دمپاییها با رود میرفت.
خسته بود. نمیتوانست دنبالش برود. بیفایده بود. از رودخانه بیرون آمد. روی سنگی نشست. سر تا پا گلی شده بود. نمیدانست کجا برود یا چه کار کند. فکر کرد باید تا ابد در جنگل زندگی کند.
صدایی او را به خود آورد.
- چی شده حسین؟
آقای سرور بود. از روی سنگ بلند شد.
- فکر میکردم امتحان ساعت 11 است.
- درس خوندی؟
سرش راتکان داد: «بله آقا!»
برگه و خودکاری از بین برگههای امتحان بیرون کشید.
- همینجا بنشین و بنویس.
خواست برگه و خودکار را بگیرد که دید دستش پر است. استکان چای هنوز توی دستش بود.
زهرا عبدالملکی، 17ساله
خبرنگار افتخاری از تهران
عکس: هما خرمی، خبرنگار جوان از شاهرود
8653743