یکبار تصور کردم یکعالم پرندهی کاغذی رنگوارنگ از سقف آویزان است. یکبار هم خیال کردم هردیوارش یک رنگ است، از آن رنگهای شاد و زنده! یکبار هم آن را در صبح شنبه تصور کردم. اول فکر کردم باید مثل کتابخانه در سکوت کامل باشد، ولی بعد بهنظرم آمد دفتر نشریهی مخصوص نوجوانان، نباید خیلی بیسروصدا باشد. اینجوری خیلی بیروح است!
دوباره غرق خیالاتم شدم و اینبار همه را با عینکهای شیشهای گرد و یک مداد یا خودکار پشت گوش تصور کردم. اینبار آنها گزارشها، داستانها، شعرها و مصاحبهها را بلند بلند برای هم میخوانند و خواندن هر مطلب که تمام میشود از هم میپرسند آنرا در این شماره چاپ کنند یا نه؟ از این یکی دفتر بیشتر خوشم آمد!
فکر کردم که حتماً از هرشماره یکی را در بایگانی نگه میدارند. بعد فکر کردم فقط چندتا از شمارههای خاص را، مثل شمارهی اول، به صورت چاپشده در بایگانی دارند، چون همهی شمارهها خیلی زیاد میشود و نگهداریشان سخت است.
احتمال دادم نامههای بچهها هیچوقت دور ریخته نمیشود. پس یک اتاق پر از پاکت نامه و بستههای پستشده تصور کردم و البته یکی از دوچرخهایها وسط آنها نشسته و نامه میخواند. یک اتاق را هم به کسانی اختصاص دادم که با رایانه یا لپتاپهایشان نشستهاند و ایمیلها یا پیامهای بچهها را میخوانند.
یک اتاق فکر هم هست که در آن مسابقههای دوچرخه را طراحی میکنند. شاید آنجا داستان یا شعر هم مینویسند. البته که یک اتاق پر از قفسههای کتاب هم هست. یک اتاق را هم اختصاص دادم به استراحت خبرنگارهای ثابت دوچرخه. دنبال اخبار روز مورد علاقهی نوجوانها دویدن استراحت طولانی میخواهد! این اتاق یک کاناپهی قرمز دارد که وقتی خبرنگارها در هوای گرم تابستان به دفتر برمیگردند، روی آن ولو میشوند و شربت آبلیمو مینوشند.
یک آشپزخانهی نقلی و زیبا هم هست. یک قوری سفید گلقرمز با چای عطری روی کتری است. قهوهساز یا قهوهجوش هم هست. توی یخچال هم پر از ظرفهای انواع غذاست.
خلاصه دفتر دوچرخه در ذهن من خیلی رؤیایی به نظر میرسد.
امیدوارم روزی دوچرخهایها، یک تور دوچرخهگردی بگذارند و خبرنگارهای افتخاری قدیم و جدید و تمامی دوستان دوچرخه را به این تور دوچرخهگردی دعوت کنند.
فاطمه نریمان، 15ساله از کرج
تصویرگری: ریحانه شوروزی، 15ساله از پاکدشت
9877278