صدایش میکنم: «زهرااااااا... ززززززهههرااااا...»
ای بابا! اصلاً صدایم را نمی شنود. شروع میکنم به غرزدن: «درست سهساله که اینطوری شدی. انگار دارم با در و دیوار حرف میزنم. همیشه یا با دوستهات مشغول گپزدنی یا یه کنجی نشستی و به چیزای خوب و بد فکر میکنی. خسته شدم.
میگم بیا کمی با هم قدم بزنیم، بدویم، بپر بپر کنیم... بیا اتاقت رو کمی بههم بریزیم و دوباره مرتبش کنیم. بریم پارک، تاببازی کنیم. بیا نقاشی کنیم و... اما تو هی میری سراغ کارایی که اصلاً دوست ندارم.
بهجای نقاشیکشیدن و خردکردن کاغذ، هی شعر میگی و داستان مینویسی. بهجای تاببازی و دویدن روی چمنا، عکس میگیری. بهجای اینکه اتاقت رو به هم بریزی، میشینی یهجا و کتاب میخونی! اصلاً یادت میآد آخرینبار کی از روی میلهی راهپله سر خوردی و اومدی پایین؟»
بالأخره صدایش درمیآید. با عصبانیت میگوید: «چته؟ دیونهم کردی؟ نمیبینی وسط کلاسم؟»
- چهقدر درس؟ یه موشک درست کن و پرت کن واسهی پشتیها. یا گوشهی کتابت قیافهی معلمت رو با دوتا شاخ نقاشی کن. آخه نمیشه که همهش درس درس درس!
- من اومدم مدرسه درس بخونم. این کارا که نمیذاره هیچی از درس بفهمم. فردا که امتحان داشتم، میآی به جای من امتحان بدی؟
- ای بابا، توی خونه هم یهریز داری درس میخونی. یهکم بازیگوشی کن دیگه. من هم دل دارم به خدا.
- خیلی خب، غر نزن. الآن دست از سرم بردار. خونه که رفتیم، قول میدم هر چی گفتی، گوش کنم.
و در دلش را می بندد و میرود. خوب میدانم این قولش فقط برای ساکت کردن من است. همین که به خانه برسیم، باز همین آش است و همین کاسه!
قد بلندش و سن و سالش را بهانه میکند تا از زیر این کارها در برود. من نمی فهمم جوراب باباسفنجی و سرمدادی جغد و برچسبهای رنگارنگ چه ربطی به سن و سال دارد؟!
زهرا وطن دوست، 16ساله
خبرنگار افتخاری از رشت
تصویرگری: صفورا کمالی، 17ساله از یزد
رتبهی دوم مسابقهی «از تو تا شمعدانیها»
9814464