گوناگون 13:40 - 01 خرداد 1396
همشهری آنلاین حضور
همشهری دو - امیر اسماعیلی:روز پدر همیشه به بچه‌هایم سخت می‌گذشت. به من بیشتر.

هنوز هم بعد از 34 سال، روز مرد، قبل از اینکه بچه‌ها بیایند می‌روم آلبوم قدیمی را می‌آورم و سیر دلم گریه می‌کنم. بعد هم به‌خودم نهیب می‌زنم تو مگر هم مادرشان نیستی هم پدرشان. بلند شو زن! بلند می‌شوم و می‌روم برای پسرهایم، عباس و رسول، کادو می‌خرم.

نام فامیل همسرم سوری بود. آنقدر از این نام خوشم می‌آمد که در خانه هم به نام فامیل صدایش می‌زدم. سال 57ازدواج کردیم. پدرهایمان از رفقای قدیمی هم بودند. هرچند در ظاهر زندگی من و سوری 4،3 سال طول کشید اما ما خیلی همدیگر را ندیدیم. جنگ کردستان و جنگ تحمیلی که پیش آمد سوری مدام جبهه بود. گاهی به شوخی می‌گویم: هنوز نفهمیدم سوری آب گرم دوست داشت یا آب سرد که شهید شد.

فاصله تولد پسرها با هم 18‌ماه است. درست یادم است و مگر می‌شود که از یادم برود، زمان تولد هر دوشان سوری جبهه بود. موقع تولد عباس وضعیت قرمز شده بود و برق را قطع کرده بودند. عباس با نور فانوس در اتاق زایمان به دنیا آمد. سوری از منطقه تلگراف زده بود که بچه‌ به دنیا آمد عکسش را برایم بفرستید. 40 روز طول کشید تا بفهمد بچه‌اش دختر است یا پسر. تمام این مدت 40 روز جبهه بود و نهایت 12 روز به مرخصی آمد، 2روز به نهاوند و خانه پدری‌اش رفت و 10 روز پیش ما بود. گاهی در خودش فرو می‌رفت و با تأثر می‌گفت: «این بچه‌ها از وقتی به دنیا آمدن عین یتیم‌ها بودند و تو مثل بیوه‌ها.» مدام عذرخواهی می‌کرد که من تو را خوشبخت نکردم و شرمنده‌ام.‌ عاشقش بودم. شاید بعضی‌ها باورشان نشود که بعد از 34سال هنوز حضورش را احساس می‌کنم. غیر‌ممکن است برایمان اتفاق خوب یا بدی بیفتد و خوابش را نبینم. هر موقع به مشکلی برمی‌خورم از سوری می‌خواهم کمک کند و گره کارم را باز ‌کند. به همه‌چیز زندگی‌مان آگاه است. مثلا شب خواستگاری پسرم، عباس خواب دیدم شاخه گلی به من داد و گفت: این را به عباس بده.

سوری 21مهرماه 62در عملیات والفجر یک شهید شد. آن زمان 21سالم بود با 2بچه 2 و 4 ساله و ماهی 2 هزار تومان حقوق. سخت بود. باید همه کارهای مردانه را انجام می‌دادم. هفته‌ای 2 بار ماشین کپسول گاز می‌آمد و کپسول پر را 3 طبقه بالا می‌بردم این قضیه برای نفت هم تکرار می‌شد. بزرگ‌کردن پسربچه بدون پدر سختی‌های زیادی داشت. مثلا درخانه حمام نداشتیم بچه‌ها را تا یک سنی می‌توانستم به حمام عمومی ببرم. مجبور می‌شدم به حمام نمره ببرم یا کارگر بگیرم بچه‌ها را بشوید یا خودم با لباس بچه‌ها را حمام کنم. وقتی وضعیت قرمز می‌شد دستشان را می‌گرفتم و به پناهگاه می‌بردم. بچه‌ها می‌ترسیدند بین بچه‌ها می‌خوابیدم. رویم را به هرطرف می‌چرخاندم آن یکی گله می‌کرد. دست دوتایی‌شان را در دستم می‌گرفتم تا خواب‌شان ببرد. سال‌ها تنها سفری که بچه‌ها را می‌بردم نهاوند و سر مزار سوری بود. بچه شهید بودند دلم نمی‌آمد دعوایشان کنم اما از تربیت و درس‌شان‌ غافل نمی‌شدم. رسول می‌گفت: این‌قدر به مدرسه ما نیا. بچه‌ها به من می‌گویند: بچه ننه! اما گوشم بدهکار نبود. الان بچه‌ها می‌گویند اگر مامان نبود ما دانشگاه نمی‌رفتیم. الان الحمدالله هر دو تحصیلات عالیه دارند و خیالم از بچه‌ها و عمل به وصیت سوری راضی است. فقط دلتنگشم... خیلی بیشتر از 34سال دوری دلتنگشم...


9117308
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است