من که فکر میکنم مدرسهای آشنا در آن سر شهر بهتر از مدرسهای تازه نزدیک خانه است. به بابا گفتم: «من حوصلهی مدرسهی جدید و دوستهای تازه رو ندارم...» خندید و گفت: «مثل پیرمردها حرف نزن!»
از همان روز اول که وارد این مدرسه شدم، فهمیدم که جور عجیبی است. توی صف ایستاده بودیم و پلکهایمان با صحبتهای آقای ناظم گرم میشد که یکدفعه صدایش بالا رفت و با هیجان گفت: «امروز میخوایم بهترین شاگرد این مدرسه رو معرفی کنیم...»
صدای جیغ و هورا بلند شد و من با این که کسی را نمیشناختم، کنجکاو بودم دانشآموز ویژهی مدرسه را ببینم.
ناظم که اسم دانشآموز ویژه را اعلام کرد، دوباره صدای جیغ و هورا بلند شد. دانشآموز ویژه از آن پسرهای تپل بود که اصلاً و ابداً اهل ورزش نیستند. برای همین تا خودش را به میکروفُن برساند هزارسال و چند ماه طول کشید و من یکی حوصلهام سر رفت.
وقتی دیدمش با خودم فکر کردم یعنی شاگرد اول مدرسه این است؟ به سر و وضعش که نمیآمد اهل درسخواندن باشد. تا اینکه آقای ناظم با آب و تاب معرفیاش کرد و گفت: «این دانشآموز، دیرکُنترین دانشآموز مدرسه است. حتی امروز هم قرار بود مثل همیشه، وقتی معلمها رفتن سر کلاس برسه؛ اما چون میخواستیم ازش تقدیر کنیم زود اومد... این همه دیر رسیدن تشویق نداره؟»
این را که شنیدم دهانم از تعجب باز ماند؛ اما تمام بچهها تشویقش کردند و از ته دل برایش هورا کشیدند و چند دقیقه بعد دیدم دانشآموز ویژه را روی دستهایشان گرفتهاند و به هوا پرتاب میکنند، انگار که قهرمانشان را پیدا کرده باشند.
باید هر جور بود با یک نفر در این باره صحبت میکردم. این شد که وقتی رفتیم سر کلاس، قبل از اینکه خودم را معرفی کنم از بغلدستیام پرسیدم: «جریان این تشویقها چی بود؟ یه جور مسخرهبازیه دیگه! آره؟»
بغلدستیام که حتی اسمش را نمیدانستم گفت: «تو تازه اومدی تو این مدرسه؟ اسمت چیه؟»
خدای من! چرا به جای جوابدادن به سؤال مهم من، رفته بود سراغ این سؤال تکراری؟! تا اسمم را گفتم معلم سر رسید و همین که چشمش به من افتاد، گفت: «تو همون پسری نیستی که تازه اومده؟ اسمت چیه؟»
اسم و فامیلم را که گفتم، گفت که میخواهد درس بپرسد و ببیند من چهجور دانشآموزی هستم. راستش بعد از آن اتفاق عجیب سر صف، هیچ دلم نمیخواست درس جواب بدهم؛ اما بدم هم نمیآمد خودی نشان بدهم. قبل از این که از مدرسهی قبلی بیرون بیایم چندتایی امتحان شفاهی و کتبی داده بودیم و حسابی آماده بودم و هر چه را معلم ِجدید پرسید درست جواب دادم.
انتظار داشتم تعجب کند و خوشحال شود و چیزی بگوید، اما فقط سر تا پایم را نگاه کرد و گفت: «برو بشین!»
نفر بعدی که قرار بود درس جواب بدهد، پسرک با اعتمادبهنفسی بود که سیخ ایستاد سر جایش و منتظر سؤالها ماند! در جواب اولین سؤال گفت: «نمیدونم!»
معلم از بالای کتاب نگاهش کرد. بعد لبخندی زد و سؤال بعدی را طرح کرد که پسرک بدون اینکه دست و پایش را گم کند باز هم یک «نمیدونمِ» قوی و محکم و احتمالاً داغِ داغ گذاشت کف دست معلم! جوری که فکر میکردی او یک دستگاه «نمیدانم گو» است و سؤالهای معلم هم شبیه سکههایی که هر بار توی دستگاه میاندازد، یک «نمیدانم» میشنود. بالأخره سکههای معلم تمام شد و دیگر چیزی برای پرسیدن باقی نماند که گفت: «آفرین! تشویقش کنید!»
بچهها با تمام قدرت برایش دست زدند، اولش فکر کردم شاید این یک جور تحقیرکردن جلوی جمع است، اما بعد معلم بلند شد و برای پسرک دست زد و گفت: «خیلی خوب بود!»
بعد رو کرد به ما و گفت: «اگه همهتون اینجوری جواب بدین، وقت میشه از همه درس بپرسم...»
دیگر داشتم شاخ درمیآوردم. معلم اصلاً شوخی نداشت. در لحنش هم خبری از دستانداختن و مسخره کردن نبود. یک لحظه فکر کردم وسط خوابی عجیب و غریب گیر افتادهام، ولی خواب نمیدیدم.
زنگ تفریح به بغلدستیام گفتم: «خواهش میکنم بهم بگو اینجا چهخبره؟ چرا وقتی به هیچکدوم از سؤالها جواب نداد، تشویقش کردیم؟»
بغلدستیام گفت: «خب، نکنه انتظار داشتی تو رو تشویق کنیم؟»
و بعد غشغش خندید. گفتم: «خب معلومه، مثل همهی مدرسههای دیگه که این کارو میکنن...»
یکدفعه دستی از پشت هُلم داد و تا آمدم خودم را نگه دارم، افتادم زمین! پسرکی هُلم داده بود که او را نمیشناختم. بغلدستیام توی خنده گفت: «ببینم تو از کجا اومدی؟ از یه سیارهی دیگه؟»
همان وقت آقای ناظم سر رسید. از جایم بلند شدم و درحالیکه لباسهایم را میتکاندم گفتم: «این آقا منو هل داد...» ناظم گفت: «کدوم آقا؟»
پسرک جلو آمد و گفت: «آقا ما بودیم...»
ناظم گفت: «آفرین پسرم! آفرین! حتماً یه جایزهی خوب پیش من داری! حالا برو سر کلاس.»
گفتم: «ولی آقا...»
ناظم جوری نگاهم کرد که فهمیدم اعتراضکردن بیفایده است.
هیچ سر درنمیآوردم اینجا چه خبر است؟ تا قبل از این، فکر میکردم بزرگترین مشکلم در مدرسهی جدید، پیدا کردن دوست است. چه میدانستم قرار است تمام قانونهای زندگیام یکشبه عوض شود؟
تنها کسی که این روزها با هم حرف میزدیم یکی از سال بالاییها بود که او هم بعد از شنیدن حرفهایم گفت: «اگه میتونی تشویقی بگیر. چرا حسودی میکنی؟»
گفتم: «آخه دیر اومدن کاری داره؟ درس نخوندن کاری داره؟ کتککاری توی حیاط مدرسه کاری داره؟»
گفت: «اگه کاری نداره، پس چرا انجامش نمیدی؟ تو این مدرسه فقط تعداد کمی از بچهها میتونن تشویقی بگیرن. خود من هم فقط یه بار تشویق شدم... تو هم اگر میتونی انجامش بده!»
بعد از آن هر چهقدر سعی کردم دفعهی بعد که معلم درس میپرسد جواب ندهم و بگویم نمیدانم، نشد. یکبار هم تمام سعیام را کردم با یکی از بچهها درگیر شوم؛ اما باز هم نشد. وقتی از تلاشهایم برای سالبالایی گفتم، گفت: «میدونستم که نمیتونی! من خودم قبلاً تموم این راهها رو رفتم. بیفایده است. تو نمیتونی تشویقی بگیری. اگه هم بگیری، دیگه شبها خوابت نمیبره...»
گفتم: «منظورت چیه؟»
که برایم تعریف کرد یک بار با مشت زده زیر چانهی یکی از بچهها و همه هم ایستادهاند تشویقش کردهاند؛ اما تا مدتها نتوانسته بخوابد و مدام تصویر آن روز را جلوی چشمهایش دیده تا این که بالأخره رفته و از پسرک عذرخواهی کرده و آن وقت با اینکه هیچکس تشویقش نکرده، روحش آرام گرفته و توانسته راحت بخوابد.
کمکم داشتم متوجه میشدم چه میگوید! تعداد کسانی که تشویقی میگرفتند روز بهروز کمتر میشد. حتی آن پسری که همیشه دیر میآمد حالا اولین نفر جلوی در مدرسه است. یا آن دستگاه «نمیدانم چاپ کن» دیگر هیچوقت «نمیدانم» چاپ نکرد و تمام سؤالها را جواب میداد و بعد بدون تشویق میرفت مینشست سر جایش!
انگار نیرویی عجیب ما را به سمت خودش میکشاند و نمیگذاشت دست از پا خطا کنیم. اصلاً کدام خطا؟ دوست سالبالایی میگفت فقط خودت میدانی چه کاری درست است و چه کاری غلط! اگرنه، توی این مدرسه همه خطاکاریم، بهجز آنها که تشویق میشوند.
انگار کسی توی دل هر کداممان بود که میدانست کِی تشویقمان کند؟ جوری که حالمان خوب شود. انگار یک تماشاچی توی دلمان بود که با هر کار خوب، پرچمش را تکان میداد و برایمان هورا میکشید. حداقل من فقط تشویق همان یک تماشاچی را میخواستم. تماشاچیای که اگر از درون به دلت مشت میزد، تشویق هزارتا تماشاچی دیگر هم نمیتوانست دردش را کم کند.
تصویرگری: سمیه علیپور
9951416