بیش از یک ماه است که در فضای فرهنگی کشور بحثی در گرفته که مر بوط میشود به انتشارکتاب مجموعه اشعار مرحوم دکتر پرویز ناتل خانلری و مقدمهای که دکتر شفیعی کدکنی براین کتاب نوشته. در این مقدمه (که حتما کسانی که این ماجرا را پی گیری میکنند آن را مطالعه کرده اند) دکتر کدکنی اشارهای کرده است به تاثیر پذیرفتن نیما از اشعار مرحوم خانلری و این که نیما (آن طور که درمتن آمده)- برحسب قراین موجود در کتابنامههایش- تاریخ ها را گاه جابهجا می کرده است شاهد مثال نیاورده و ...
طرح مساله در رابطه تاریخ انتشار این دو شعر و احتمال تغییرتاریخ ها بسیاری ازطرفداران نیما را برآشفت. در حدی که کار به توهینهای شرم آوری کشید که در فضای مجازی نسبت به مرحوم خانلری ودکتر کدکنی ابراز شد!
حتی مقاله کوتاه نگارنده در مجله شماره مرداد آزما نیزمورد اعتراض تعدادی از بزرگان عرصهی ادب معاصر قرار گرفت. که چرا از شفیعی کدکنی طرفداری کردهای و این که میراث ادبی معاصربا توهین به نیما در معرض انهدام است و.....
در این مورد اما پس از خواندن یادداشتهای مودبانه و غیرمودبانه ای که این روزها این جا و آن جا نوشته شده و شنیدن اعتراضهای شفاهی دوستان و....نکاتی به نظر حقیر رسید که احتمالا ذکر آن دست کم برای روشن شدن برخی نکات ضروری است.
نخست این که نگارنده نیز پس از خواندن آن مقاله (البته نه دو ماه پیش و بعد از ا نتشارمجموعه اشعار دکتر خانلری بلکه سه سال پیش و بعد از انتشار کتاب از چراغ و آیینه که در بر گیرنده نقدها و نظرا ت دکتر کدکنی درباره شعر معاصر هنربود) از ادبیات این مقاله تعجب کرد. بهخصوص آن جا که از نیما یوشیج با عنوان"امامزاده نیما" یاد شده بود و یا تکفیر شدن کسی که در نقد نیما چیزی بگوید! ادب ذاتی و کاراکتر محجوب دکتر کدکنی چه درهنگام تدریس - چه هنگام حضور در مجامع مختلف و چه در هنگام نوشتن هیچ گاه نشانی از این نوع ادبیات نداشت. اما در این میان نکته جالب اینجاست که این مقدمه عینا مقالهایست که دکتر کدکنی در کتاب از چراغ و آیینه در توضیح اشعار و سبک شعری مرحوم خانلری نوشته و نمیدانم چرا هیچ کس سه سال پیش که این کتاب چاپ شد به صرافت نیفتاد که بپرسد چرا به نیما توهین شده و چرا به او تهمت تغییر تاریخ شعرو زدهاند و....
شاید این پرسش را متاسفانه باید درحجم حدود هفتصد صفحهای کتاب از چراغ و آیینه یافت. و دشواری خواندنش حتی برای اهل فرهنگ..! وگرنه از این همه معترضین عصبانی امروز دست کم یک نفر باید این مقاله را خوانده باشد و معترض شود نه امروز که این مقاله برای بار دوم و به عنوان مقدمه یک کتاب حدود صد صفحه ای چاپ شده.
گفتم که از ادبیات این مقاله همان سه سال پیش تعجب کردم اما امسال وقتی نوع اعتراض ها نسبت به این مقاله وبیحرمتیها را نسبت به نویسندهی آن را خاصه در فضای مجازی دیدم با نگاه دکتر کدکنی همراه شدم به خصوص با آن ترکیب "امامزاده نیما". فارغ از این که بعد از این کلمه نام چه کسی قرار میگیرد. چرا که بسیارند این نامها در عرصههای مختلف فرهنگ و ادب و جامعه و سیاستمان که به یمن تعصب برخی امامزاده شده اند.
امامزاده هایی که (به تعبیر دکتر کدکنی) هرگونه پرسشی و هر اظهارنظری درباره آن ها خلاف سنت مالوف است، حرف زدن به نقد دربارهشان کیفری سنگین دارد در حد ترور شخصیت و بد و بیراه شنیدن باشد. قطعاً تا همین جا آن عده از معترضان به نظریه دکتر کدکنی نگارنده را متهم به جانبداری کورکورانه ا ز نظرکدکنی میکنند اما با ذکر این نکته که شاگردی ایشان و زیستن د ر کشوری که امثال کدکنیها درآن زندگی میکنند برای من و امثال من افتخار است باید عرض کنم که خیر. من نه مخالف سخنان ایشان هستم ونه موافق. زیرا از نظر سواد ادبی به هیچ وجه خود را در قد و قوارهی ایشان نمیدانم .و به این مساله اعتقاد جدی دارم که برای نقد دکتر کدنی (والبته نه هتک حرمت)ناقد دست کم باید نیمی از دانش او را داشته باشی. اما به عنوان یک روزنامه نگار و یک دانشجوی ادبیات معتقدم فارغ از درستی یا نادرستی نظرات دکتر کدکنی آن چه با بحثهای اخیر بار دیگر به عنوان یک مشکل فرهنگی ریشهدار رخ نمود همانا فریاد زدن متعصبانه زیر سایه بتهایی است که هر روز یکیشان موضوع این فریادها هستند .
واقعیت این است که دکتر کدکنی در ادبیات معاصر ما بیشتر به عنوان یک محقق ادبی توانا شناخته میشوند در شعر ایشان را مخاطب مختار است بپسندد یا نه سمت استادی ادبیات هم جایگاه ثانویهی ایشان است و این یعنی در جامعهی ادبی داخل وخارج از کشور ایشان را به عنوان پزوهشگر ادبی میشناسد. وحالااین محقق ادبی به ضرورت نوع تحقیقاتش یک نظریه مطرح کرده که به خودی خود میتواند درست باشد یا غلط باشد.
دکتر کدکنی حتی دربخشی از این مقاله اظهار امیدواری کرده که محققان علوم در آینده بتوانند به مدد علم این طور
شکها را برطرف کنند و...
اگر فقط برای چند لحظه کلاهمان را قاضی کنیم میبینیم که مرتباً در همین زمینهی ادبیات و فرهنگ خبرهایی میخوانیم که گاه حکایت از به هم ریختن همهی باورها درمورد یک موضوع فرهنگی است.
به عنوان مثال همین دوسه ماه پیش محققی در انگلستان این ادعای قدیمی را که شکسپیر اصلا وجود خارجی نداشته و اشعار و نوشته هایی که امروز به نام شکسپیر میخوانیم متعلق به چند نفر در چند دورهی تاریخی است و البته میدانید که شکسپیر! مایه ی فخر انگلستان و ملک الشعرای کلاسیک بریتانیای کبیر .....
به هر حال بابت علاقهی شخصی به این موضوع تا چند ماه قضیه را در نشریات و سایت های مرتبط پی گیری میکردم و هیچ جا حتی یک نمونه شبیه آن چه در نقد مقالهی دکتر کدکنی در این مدت نوشته و گفته شده ندیدم. در بین نطرات ابراز شده درباره یشکسپیر کلی مطلب کارشناسانه آمده دربارهی تاریخ ادبیات اروپا و انگلستان هم البته چاپ شد که خواندنش بسار مفید بود. نمیدانم چرا در همه جای دنیا اعتقاد به پرسیدن و طرح سوال و شک برای پیشرفت بیشتر وجود دارد اما در جامعه ی ما این مساله هم مثل بسیاری مسایل دیگر تنها در حد شعار مطرح میشود و لاغیر. اگر انسان از روز اول نمیپرسید و شک نمیکرد که ماهنوز درمرحلهی پارینهسنگی به سر میبردیم! قطعاً صحت یا سقم نظرات دکترکدکنی را تاریخ روشن میکند.
اما جایگاه فکر و اندیشه و استقبال از نظرات جدید و پاسداشت حرمتها در جامعهی ما کجاست؟ گیریم که نظرات مطرح شده از سوی دکترکدکنی یکسره غلط باشد اما تنها یک دلیل برای پژوهشی بودن آن بس که در همان کتاب با چراغ و آیینه مقالهی مورد بحث دربارهی شعر دکتر خانلری درصفحهی 488 ومقاله مربوط به شعر نیما در صفحه451. و این مقالهی حدودا 10 صفحهای چنین آغاز میشود:
"نیما یوشیج خود پیکرهی رودبلندی است که تا بیکران گسترده است و "میرود نامعلوم"و" در کار سراییدن خویش "از "اشنایی پیام میآورد. بدانگونه که خود گفت: رودخانهایست که از هر جای آن میتوان آب برداشت و چه رودخانهی پر جریان و زلالی که آبشخوران هر گز آلوده نمیشود...............
بر روی هم در شعر نیما زیبایی وحشی و غریب جلوه میکند و از این روی متوغلان در ادب قدیم نمیتوانند از شعر او لذت ببرند. زیرا زیبایی مانوس و هنرهای معتاد در شعر او راهی ندارد .او به نوعی دیگرطالب حسن غریب و معنی بیگانه است .....
...نیما مثل هر شاعر صاحب سبکی زبان مشخص و مستقل دارد و همین زبان ویژهی او نموداری است از جهان بینی و نوع تاملات او در برابررویداد های هستی......در شعر او تمام ارکان فرمی شعر کلاسیک فارسی با وسعت و گسترش قابل حیات و انعطاف پذیری ادامه یافته و قابل مطالعه است و..... "
یعنی با فاصلهی سی صفحه نظرات استاد کدکنی در مورد شعر نیما با نگاهی ستایشگرانه و مثبت آمده است. پس چه طور می توان این پژوهشگر ادبی را متهم کرد به قصد از بین بردن میراث ادب معاصر و مخدوش کردن چهرهی نیما در ادب معاصر و کهنه اندیشی و...و خیلی حرف هایی که طی این مدت دربارهی او زدهاند!
شاید اگر دوستان معترض خشمگین زحمت خواندن این دو مقاله را در کنار هم بدهند باور و عکسالعملشان یکسره دیگر شود. واقعیت این است که چه نیما از خانلری تاثیر پذیرفته باشد و چه خانلری از نیما ضرورت نو شدن قالبهای شعر فارسی در طول مسیری رخ نمود که در منزلگاههای مختلف آن عشقی و عارف و ایرج و... ایستاده بودند و مثل یک دوی امدادی هر یک سهمی در رسیدن به این قالب نو داشتند ولی آن کس که جسارت ایستادن دربرابر ناسازگاریهای ادبای کهناندیش و مخالفتهایشان را داشت یقیناً نیما بود با آن شخصیت کمال طلب و نوجویی که داشت. خام اندیشی است اگر بیاندیشیم نیما شبی خوابید و صبح وقتی بیدار شد یکباره به ضرورت تغییر وزن و کوتاهی و بلندی هجاها در شعر فارسی رسید. این ضرورت در طی سالها و حداقل از مشروطه به بعد خود نمایی کرد و در شعر شعرای مختلف آرام آرام پالوده شد تا به دست "نیما" نامی رسید و تبدیل به یک انقلاب شد. حال چه یک شعر نیما به تقلید از خانلری باشد یا نه از ارزش مجاهدتهای او در استوار سازی پایههای این شعر و نوآوری در شعر فارسی چیزی کاسته نخواهد شد. به نظر میرسد بیان این نکته بی شباهت به کشف یک دست نوشته یا یک سند ادبی مغفول مانده در جریان تاریخ نیست و این همه سر وصدا پیرامون این نظریه جز به بتسازی در جامعه فرهنگی ما نمیتوان ربط داد. مقولهای آنقدر قوی و تاثیرگذار که وقتی هم می خواهیم با کلی دلیل و مدرک و پانویس نظریهای را که ابراز شده رد کنیم - که اقدامیست کارشناسانه - وادارمان میکند یکباره درمیانهی مطلب به شاخه دیگری بپریم و بگوییم : "نه خیر اصلا خانلری سارق است و شعر عقاب امانت نیما بوده که به دست او سپرده شده و با کمی تغییر خانلری آن را به نام خودش چاپ کرده است "! چرا ما نمیتوانیم بدون اتهام زدن به یکدیگر در بارهی یک موضوع بحث کارشناسی بکنیم؟ چرا نمیتوانیم در فضای فرهنگیمان طرح پرسش را بپذیریم؟ و با ادلهی محکم مسالهای را رد یا قبول کنیم؟ چرا همیشه یکی یا سارق است یا متهم به این که پسر وکیل و وزیر بوده و یا فلان مشکل شخصیتی را داشته. ضرورت ذکر این موارد در یک بحث کارشناسی ادبی یا فرهنگی و... چیست؟ این که یکی از معترضین محترم بهنظر دکترکدکنی در مطلبشان به وزیر و وکیل بودن خانلری و خاندانش و این که حقوق ثابت از دولت میگرفتهاند در مقالهای اشاره کردهاند که در رد نظر دکترکدکنی نوشته شده چه ربطی دارد به تاثیرپذیری او از شعر نیما یا برعکس؟! آیا پولدار بودن منافاتی دارد با خدماتی که خانلری به فرهنگ این کشور کرد و چرا نباید خوشحال باشیم که هر چند دهه یک معجزه در کشور ما به وقوع میپیوندد مردی ازتبار دولتمردان از قدرت و پول و نفوذش برای پیشبرد امور فرهنگی استفاده میکند کسانی مثل قائم مقام فراهانی - ملک الشعرای بهار یا مرحوم خانلری. آیا این گناه است که در شرح نقد نظریهی دکتر کدکنی تاکید کنیم که این آقا سناتور بوده و پدرش پولدار بوده و...خب . اینها چه ربطی به خدمات فرهنگی خانلری دارد؟ و آیا اگر خانلری نبود جای خالی آن همه تصحیحات ارزشمندی که از متون ادبی و مذهبی زیر نظر او انجام شد را با چه چیز پر میکردیم پول؟ آیا کسی از اهل فرهنگ هست که برارزشمند بودن مجلهی سخن که خانلری آن را منتشر میکرد اذعان نداشته باشد؟ آیا بزرگانی چون استاد ابوالحسن نجفی در آن مجله کار نمی کردند و آیا این مجله به گواه تاریخ ادبیات معاصر ما یکی از دروازههای اصلی ورود شعر ترجمه به ادبیات ما نبوده؟ کجای این کار ایراد دارد؟ دستکم خانلری اگر تمکن مالی داشته و با این پول مجلهای منتشر میکرده شرافت وارزش این مجله بسیار بیشتر از نشریاتی است که در سالهای اخیر به اسم مجله ادبی و با نگاه سیاسی سعی در تخریب چهرههای فرهنگی این کشور داشته و دارند. خلاصه ی کلام این که فضایی که سالهاست برکل جامعهی ما و به خصوص جامعهی فرهنگیمان - که انتظار میرود نگاهی وسیعتر و کنجکاوانهتر داشته باشد - حاکم است و دوباره با طرح این نظریهی دکتر کدکنی خود را نشان داد فضای بتسازی و فریاد کشیدن زیر سایهی این بتهاست تا کسی چیزی نپرسد واین سانسور خودی متاسفانه یک ضعف بزرگ فرهنگی است.
احترام به بزرگتر از سنتهای شایستهی ایرانی است و بیاموزیم که وقتی دانشمان دربارهی موضوعی کمتر از کسی است که مخالف سخن او هستیم بر دانش خود بیافزاییم و به جای آن آسمان و ریسمانهای از جنس تهمت دزدی و پولدار بودن و...به منطق روی آوریم طرح پرسش و ایجاد شک و پرسش در مورد بزرگانمان نترسیم تا چهرهی ارزشمند واقعی آنها در سایهی این پرسشها نمایانتر شود. عزیزی میگفت در روزگاری که صادق هدایت نسخههای بوف کوررا پنجاه تا پنجاه تا پلی کپی میکرد و به دوستانش میداد که بخوانند مطیع الدولهی حجازی رمانهای ساده و دم دستیاش را در هفتصد هشتصد صفحه و با جلد گالینگور طلاکوب منتشر میکرد. اما تاریخ قضاوت خودش را کرد. هدایت شد هدایت و ماند. اما حجازی کو؟ به یقین تاریخ بهترین قاضی است و صحت و سقم نظر دکتر کدکنی هم در مسیر تاریخ روشن میشود و آن چه ما امروز مینویسیم و به آن استناد میکنیم در زمانی نه چند تن دور مورد قضاوت همین قاضی قرار میگیرد و امید آن که آن روز از شرمندگان نباشیم .
بعد التحریر: کتاب هارا با توجه به قطرشان نخوانیم تا دست کم بهتر و کارشناسانهتر بتوانیم اگر به موردی اعتراض داریم اعتراض کنیم .
5757
6979983