خبرگزاری فارس - گروه ادبیات انقلاب اسلامی؛ «...حالا نوبت من است که به نمایندگی از دوستان همراه نطقی بکنم: برادر! ما عمرمان را تهِ گاراژهای خیابان خاوران با دود و روغن سوخته، سیاه کردهایم. اگر نتوانیم این را دوباره بیاندازیم توی جاده، همان بهتر که الان دستور بدهید برود اوراق! خلاصهاش کنم، کار کوچکی از ما درخواست کردی؛ ولی خب انجامش میدهیم تا بگوییم بهمان برنخورده!... شما نمیدانی به من چه میگویند و لقبم چیست. من معروفم به عباس گلگیرساز دستطلا! بنزِ خاوران! نه بنز خاورها، بنز خاوران!»(عباس دست طلا، ص 49)
صداقت در روایت
«عباس دست طلا» مجموعهای داستانی از زندگی عباسعلی باقری است که با همکاری انتشارات فاتحان و بسیج اصناف کشور راهی بازار نشر شده است. این کتاب حاوی خاطرات دوران جنگ یک استادکارِ گلگیرساز است که با شروع جنگ با دعوت دوستانش برای تعمیر خودروها راهی جبهه میشود. کتاب هرچند حاوی خاطرات باقری است اما در متن و بستر این خاطرات میتوان نمایی از فرهنگ آن سالهای جامعه را نیز دید. تصویری که از ابتدا از روای ارائه میشود انسانی عادی و معمولی از بطن مذهبی جامعه است. آدمی معمولی که نمونهاش را میتوان در اطراف زیاد دید. باقری در نهایت صداقت دفتر خاطرات خود را ورق میزند و اصراری ندارد که از خود شخصیتی شجاع و بیعیب و نقص ارائه کند. او هرچند مقید به قیودات دینی و مذهبی است و نسبت به آنها تعصب و عِرق دارد اما پنهان نمیکند که برای رفتن به جبهه مردد بوده است:
«اگر رفتیم و جان از تنمان درآمد تکلیف زن و بچهام چه میشود؟! یک دلم آن طرف مانده که بروم و ببینم آنجا چه خبر است و یک دلم این طرف است که باشد برای وقتی دیگر. اگر خطر باشد چه؟ خب لابد ما را سر خط نمیبرند. میبرند؟ نه! نمیبرند. آدم ناشی را که یک راست نمیبرند خط آتش. میگذارند آن عقب عقبها غاز بچراند... معلوم است که باید پشت جبهه باشیم وگرنه من چطور میتوانم یک ماشین درب و داغان را توی خط مقدم درست کنم؟!»(ص24)
در جایی دیگر از کتاب چنین آمده است: «به یکی از گلگیرسازها میگویم یعنی جبهه همین پشت است؟ اگر ما را آوردهاند خط مقدم چرا صدای توپ و تانک نمیآید؟! شانه بالا میاندازد که یعنی حال پاسخ ندارم. مقابل در مدرسه میایستیم... خدای من! یعنی فاصله من با آنان که پشت دیوار میجنگند و شهید میشوند چقدر است؟... وای بر من! یعنی فریبم دادند و آوردهاند اینجا که جانم را بگیرند؟! میخواهم زنده بمانم»(ص34) باقری با نهایت صداقت اعتراف میکند که با چنین روحیهای وارد جبهه شده است. او حتی سربازی نیز نرفته است و با کار با اسلحه نیز آشنایی ندارد.
شما را که دیدم فکر کردم آمدهاید یلّلی تلّلی!
در سطور فوق اشاره شد که کتاب هرچند شامل خاطرات یک تعمیرکار است اما در بستر و بطن آن میتوان نمایی از فضای لجستیک و پشتیبانی جنگ را مشاهد کرد که خود بخشی از فرهنگ سالهای دفاع مقدس محسوب میشود. بخش زیادی از رتق و فتق امور در دفاع مقدس مرهون دخیل کردن متن و بدنه مردم در آن بوده است. این مطلب را به انحای مختلف میتوان در کتاب مشاهده کرد. بخش زیادی از امور جنگ نه از مجرای ساختارها و پیچ و خمهای اداری که از بطن جوشش و مشارکت مردمی اداره میشد. عباس فابریک دست طلا که بعد از چند بار رفت و آمد به جبهه حالا در گاراژ خودش در تهران پی لوازم و نیروی داوطلب میگردد:
«حاج حسین خرمی وارد گاراژم میشود. به حاج حسین میگویم توی جبهه ابزارآلاتی که میخواهیم وجود ندارد. هر چه میخواهم باید با هزار منت بگیرم. آخرش هم یا ندارند یا میگویند صبر کن نامهاش بیاید. حاج حسین میگوید چه لازم داری؟ پاسخ میدهم دستگاه خمکن، منبع جوش کارپیت، ابزارآلات خرد، آچار فرانسه، پیچگوشتی و از این جور چیزهای دم دستی... حاج حسین بعد دو روز بر میگردد در حالی که یک خمکن و ابزار دیگری گه نیاز داشتهام آورده و جلوی دفتر گاراژ گذاشته است.«صص 172-171)
در جایی دیگر میخوانیم: «سید بعد از نماز رو به من میگوید: واقعا آن ماشین درست میشود؟!راستش را بخواهی بساطتان را که دیدم گفتم اینها آمدهاند یللی تللی! این کاره نیستند. حاجی اینجا میدان خراسان نیست ها!... قُرص میگویم: آسید! عباسعلی است و قولش. شما امکانات ندارید که! نامه بزن بروم تهران و یک اطاق(خاور) بیاورم. توی گاراژ لنگهاش را دارم. شش ماه پیش خریدهام. امروز اگر بخواهید بخرید خیلی گرانتر است. یک ساعت بعد نامه توی دستم است. سوار کامیون میشویم و به طرف تهران راه میافتیم... از توی گاراژ اطاق خاور را بر میدارم و بار کامیون میکنم. حاج ابوالفضل غفوری که متوجه میشود اطاق را برای جبهه میخواهم به مغازهاش میرود و وقتی بر میگردد سه تا شیشه جلو، سه تا شیشه عقب و شش تا شیشه درها با شیشه لچکیها را بار کامیون میکند. حاج کاظم بقال هم یک سقف کامیون امانت میدهد.»(صص 111-109)
ماشین به این عظمت را خواباندهای که چه؟!
کتاب با لحنی صادقانه تا جایی که ذهن راوی یاری کرده از نقل برخی واقعیات کمتر گفته شده جنگ هم صرف نظر نکرده است. هرچند گفتمان حاکم بر جنگ، گفتمانی معنوی و روحانی بود اما این امر نافی آن نیست که برخی واقعیت خلاف این گفتمان در آن جاری نباشد: «تقی مکانیک با همان آچار سنگینی که توی دستهای روغنیاش گرفته به اتوبوسهایی که پارک شده اشاره میکند که بعضی رانندهها برای اینکه نروند و ماشینشان اینجا بخوابد، میگویند موتور ما ایراد دارد! کنار اتوبوسها میروم و از رانندهها عیبشان را میپرسم. تقی هم همراهم میآید. کنار هم ماشینی میرسم فریاد میزنم آتقی! فیلترش را باز کن... آتقی! سرسیلندرش را باز کن... آتقی.. آتقی... تقی مکانیک هم گوش میکند. قطعهای را باز میکند. میبینم که سالم است. فریاد میزنم ایرادی ندارد. صدای اعتراض راننده را میشنوم: اگر بروم شاتون میزند. قرص میگویم: اگر شاتون زد من یک موتور نو به تو میدهم... بچههای ما توی جبهه جان میدهند و دست و پایشان قطع میشود، نیرو لازم دارند که جبهه خالی نباشد آن وقت شما ماشین به این عظمت را خواباندهای اینجا که چه؟! سریعتر آتش کن برو باز هم نیرو بیاور! من که نمیتوانم نیروها را کول کنم و ببرم خط مقدم!»(صص 225-223)
در جای دیگری در خصوص راننده ماشینهای سنگین که قرار است مجددا به خط مقدم اعزام شوند چنین آمده است: «به شدت نگرانشان شدهام. یک دفعه سر و کلهشان از دور پیدا میشود... با ترس و لرز میگویند حاجی! خطری است. یک رقمی برو به حاجی آبدهنده بگو و او را راضی کن ما نرویم... یکیشان بر میگردد: بگو این رانندهها فردا نمیروند خط مقدم. آنجا همهاش بمب و موشک و خمپاره است. یکسره هواپیما میآید و بمب میاندازد. شیمیایی میزنند. رزمندهها مثل مور و ملخ روی زمین میافتند... به قدری دلشان خالی شده که گویی دارند خیالبافی میکنند! این همه که میگویند ترس ندارد اما چاره دیگری ندارم. اینها خط برو نیستند.»(صص: 244-243)
در مسیر شُدن
متن کتاب شاید انسجام و پیوستگی لازم را نداشته باشد - این مساله احتمالا به عدم یاری ذهن راوی باز میگردد - و غلطهای تایپی و ویرایشی هم در ان به چشم میخورد، با این حال سنگینی و جذابیت محتوا، سایه خود را روی قالب و فُرم آن انداخته است. مخاطب اگر نگاهی دقیق به جریان کتاب داشته باشد، روندی تکاملی و شخصیتساز را در آن فضا مشاهده میکند که واقعیات در بطن چنین فضایی جاری میشوند. عباس فابریک که روز اول با دلهره و تردید پا به منطقه گذاشته بود، در طول چند سال رفت و آمد به جبهه آرام آرام از لاک محافظهکارانه اولیه بیرون میآید. حالا روح عریان و بیریا و البته مستعد او در کوره انسانسازی جبهه پخته و آبدیده میشود. چند سال بعد هم پسر پانزده سالهاش که در ابتدا به بهانه شاگردی پدر راهی جبهه شده بود، به شهادت میرسد. عباس فابریک دست طلا حالا دیگر پدر شهید هم هست.
رهبر معظم انقلاب در حاشیه یکی از دیدارهایش با جماعتی از رزمندگان در خصوص این کتاب فرمودهاند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان میدید. خداوند انشاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.» «عباس دست طلا» به قلم محبوبه معراجیپور به قیمت شش هزار تومان و توسط انتشارات فاتحان روانه بازار نشر شده است.
یادداشت: محمدصادق علیزاده
انتهای پیام/
5021904