ـ چه کمکی از من ساخته است؟
شهاب خودش را به نشنیدن زد. شماره تلفنی را روی کاغذ نوشت و به ستوان داد. نیازی به توضیح نبود. ظهوری می دانست باید با آن شماره تماس بگیرد و از فردی که تلفن را جواب می دهد بخواهد سریع خودش را به اداره آگاهی برساند، البته تا رسیدن آن مرد حدود یک ساعت طول کشید. همین که مرد وارد اتاق شد، ستوان او را شناخت. همان کسی بود که در صحنه جرم شهادت داده بود مردی را سوار بر موتور آبی موقع فرار دیده است. تازه وارد وقتی سعید را دید، جا خورد. شهاب در کمال خونسردی پرسید: این آقا را می شناسید؟
ـ مطمئن نیستم ولی فکر می کنم همانی است که درباره اش با شما صحبت کردم.
ـ همراه من بیایید.
کارآگاه مرد را به حیاط برد و موتور سعید را نشان داد.
ـ مطمئن هستم همین موتور بود.
شهاب از او تشکر کرد و گفت: تا یک ساعت دیگر کارمان با شما تمام می شود.
کارآگاه شاهد را به اتاقی دیگر فرستاد و به اتاق خودش برگشت. با اشاره سر به ظهوری فهماند باید بازجویی را شروع کنند. ستوان از پشت میز بلند شد.
ـ شما را در صحنه قتل نرگس دیده اند و شاهد هم شناسایی تان کرده. مدارک زیادی علیه شما وجود دارد. بهتر است خودتان واقعیت را بگویید.
شهاب حرف های دستیارش را تکمیل کرد:
- می خواستی از خواهرت در برابر نرگس حمایت کنی و مانع طلاق شوی، اما چرا قتل؟
سعید در سکوت فرورفته بود. نگاهش بین دو همکار می دوید و نمی دانست چه باید بگوید. تنها کلامی که از دهانش درآمد، این بود: دروغ است.
ـ شاید بهتر باشد بعدا با هم صحبت کنیم. شما هم در بازداشتگاه فرصت کافی دارید تا فکر کنید.
مظنون تازه روانه بازداشتگاه شد و شهاب خواندن دفتر خاطرات فریبرز را از آخر به اول شروع کرد. بالاخره به جایی رسید که فهمید سعید و نرگس همدیگر را می شناختند. سعید مدت کوتاهی با شرکت پخش نوشت افزار همکاری کرده بود.
سعید همان روز دو بار دیگر بازجویی شد و بالاخره به قتل اعتراف کرد: نمی توانستم نابود شدن زندگی خواهرم را ببینم و کاری نکنم به همین دلیل تصمیم گرفتم با نرگس صحبت کنم. وقتی آنجا رفتم، اصلا هدفم کشتن او نبود اما دعوایمان شد و ناخودآگاه چاقویی را که همراه داشتم بیرون کشیدم و بعد هم اتفاقات دیگر افتاد و در نهایت او را خفه کردم.
متهم بعد از ارتکاب قتل به خواهرش تلفن زده و همه چیز را گفته بود. بعد آن دو تصمیم گرفته بودند طوری وانمود کنند که انگار فریبرز قاتل است به همین دلیل زن جوان در بازجویی ها درباره ساعت خروج شوهرش از خانه، دروغ گفته بود.
گروهی از ماموران به منزل فریبرز رفتند و همسر او را به اتهام اختفای ادله جرم بازداشت کردند. زن جوان وقتی دید برادرش همه چیز را تعریف کرده ناچار شد به جرمش اعتراف کند.
ستوان ظهوری از او پرسید: فکر نکردید ممکن است با شهادت دروغ شما یک بی گناه به دردسر بزرگی بیفتد؟
ـ فریبرز بی گناه نیست. او به خاطر یک نفر دیگر زندگی ما را خراب کرد. شما نمی فهمید من در این مدت چه حالی داشتم.
زن روانه بازداشتگاه شد و شهاب نوشتن گزارشش درباره پرونده را شروع کرد. هنوز کارش تمام نشده بود که سربازی فریبرز را با خود آورد. مرد از او خیلی تشکر کرد اما سرگرد اخلاق خوشی نشان نداد: کارهای شما باعث این اتفاقات شد.مرد سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. (ضمیمه تپش)
4317388