گوناگون 00:24 - 10 آذر 1394







جای خالیش درد می کند



نویسنده :صفیه سادات میرزابابایی



پاهایم را گوشه تخت آویزان میکنم جای آمپولی که زده ام زق زق می کند. به سختی روی پاهای



بی رمقم می ایستم



همسرم روی تخت دراز کشیده و بوی عرق تَنش در اتاق خواب پیچیده است و گاهی در موهای



معصومانه خوابیده اند



بدون اینکه چراغ را روشن کنم از اتاق خواب بیرون می آیم و وارد حمام نمور میشوم . پارچه



سفیدی که دو طرفش را با نخ محکم بسته ام را برمی دارم و ارام و پاورچین به کوچه خاموش پا



می گذارم. اطرافم را خوب برانداز می کنم ، ساعت تقریبأ دو نیمه شب است از خاله زنک های



کوچه خبری نیست



روبه روی در خانه  ، باغچه کوچکی  است که دردل خاکش ،درختچه های شمشاد ریشه دوانده



اند .



به آرامی کنارش می نشینم ، وسط باغچه را انتخاب می کنم .با دست گِل ها را بیرون می ریزم و



قطرات عرق از لابه لای موهایم پایین می اید و روی صورتم می غلتد .باتقلا ونفس زنان ، گودال



بزرگی می کَنم ،گودالی که برای دفن کردنش کافی باشد .



بسته سفید پارچه ای را به صورتم نزدیک می کنم و می بوسم !بوی خون می دهد ! حرفهای



اخرم را با او میزنم :



مرا ببخش ! چاره ای جز این کار نداشتم .خدا می داند تو را به اندازه آن دوقلوها دوست دارم، اما



نمی توانم با سرنوشتت بازی کنم ,زندگی من و پدرت مرگ تدریجی است ! تو اگر می ماندی در



حقّت ظلم میشد ونصیبت ، فقط فقر وبدبختی بود ,مادرت را ببخش !



او را میان خاک می گذارم و به آرامی رویش را می پوشانم



گریه های بیصدا خفه ام می کند .چقدر بد کردم در حقّ کودکی که می خواست من مادرش



باشم ,آهی می کشم .من مانده ام و روزگار بی پولی که کوله بار گناه ، بارم کرد



با دست روی خاک را محکم می کنم .سنگ ریزه ها را رویش    می ریزم . صدای همسرم در



گوشم می پیچیدکه می گوید :مگر دیوونه ای این ذره گوشت را تو باغچه خاک می کنی که خوراک



گربه ها بشود؟بندازش تو چاه فاضلاب و خلاص !



این بار باپا محکم روی خاک را فشار می دهم .چند ساقه شمشاد می چینم و روی پشته کوچک



خاک تازه می گذارم. اطراف را نگاه می کنم.از گربه ها خبری نیست. مبادا کسی مرا اینگونه



پریشان ببیند! خودم را جمع می کنم و با دست خالی و دلی پُر وارد خانه می شوم .اشک ، مژه



هایم را غسل می دهد.



سری به اتاق خواب می زنم. انگار که اب از اب تکان نخورده است! درد عظیمی زیر شکمم می دود



. و جای خالیش درد می کند.



از ان شب به بعد همه چیز رنگ دیگری دارد.



فردای ان روز دوقلو ها به مدرسه می روند مثل هر روز تا بیرون خانه بدرقه اشان می کنم .وقتی



صورتشان را می بوسم .عرق سردی از پیشانی ام جاری می شود ترس وجودم را می گیرد: نکند



خداوند تقاص این گناه را از فرزندانم بگیرد! بیشتر از همیشه از خدا می ترسم.



همسرم به چشمهای قرمزم که سو سو می زند نگاه می کند و می گوید : انگار که دیشب



نخوابیده ای ! و نگاهی به باغچه می اندازدو سری تکان می دهد,دستهای پینه بسته اش را



جلومی آورد و دستهای سردم را می فشرد و می گوید :نگران نباش خدا ما را می بخشد. دستم



را رها می کند و با فرزندانم می رود ، نگاه ترک خورده ام را به باغچه می اندازم و خودم را سیاه



می بینم .روزگارم را سیاه می بینم ! حالا می فهمم زندگی کردن با گناه سخت تراز بی پولی



است.



هفته ها می گذرد و چشمهای من هراسان رو به شمشادها می دود و پریشان شدنشان را می



بینم .از ان روزی که شمشادها جانی نداشتند و خشک شدند گناه با زندگیم یکی شده است



دیگر آن مادری که باید باشم نیستم ! گوشه ای می نشینم و لبهایم کلاف هذیان می بافند.شعله



های گناه ، می رقصندو مرا به آتش می کشند و نابودم می کنند .از ان روز ،سالها می گذرد و



هنوز زیر شکمم تیر می کشد و جای خالیش درد میکند.


7452263
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است