به گزارش خبرگزاری فارس از شاهرود، پاییز که میشود ناخودآگاه دلگیر میشوم؛ بغضی غریب گلویم را میفشارد. خودم را جمع و جور میکنم. در پاییز آفتاب طلایی رنگ میشود و ضرورت حضورش بیشتر احساس میشود؛ مثل آخرین برگ درخت بادام.
در کتاب فارسی دوم ابتدایی آمده بود: مهر، آبان و آذر ماههای فصل پاییز است. پاییز آغاز فصل مدرسههاست؛ شاید به همین خاطر در خاطرههاست. حضورش بهانهای است برای ورود به عمق رؤیاها، تداعیگر خاطرات تلخ و شیرین گذشته. پاییز رؤیایی است؛ فصلی مورد علاقه و دوستداشتنی و به تعبیری زیباترین فصل سال فرا رسیده است.
از گوشه پنجره چوبی اتاق به حیاط مینگرم. هوا ابری است و نم نم باران چشمان پنجره را خیس کرده، زردی برگهای خزان زده درخت انار پخش شیشه میشود. یاد شعر «برگ خزان» بیژن مترقی میافتم، ای برگ ستمدیده پاییزی، آخِر تو ز گلشن ز چه بگریزی ...
سرخی آخرین انار مثل زخمی کهنه بر دل، روی چشم پنجره مینشیند و باد، با بیرحمی هر چه تمام آن را بر صورتش میکشاند. شاید روزهای آخرش را نوید میدهد.
در کنار کرسی سرد و خاموش اتاق مینشینم، هوا ابری و رنگ پریده است، کمی هم سرد؛ اما به سرخی سیب و خرمالوی سبد روی کرسی که نگاه میکنم جبران مافات میکند.
فنجان چای را در دست میفشارم و همین اندک گرمایش را غنیمت میشمرم و همچنان به پنجره خیره میمانم.
پس از باران، بوی خاک از چوب بلوط پنجره، فضای اتاق را پر میکند. با خودم میگویم اگرچه پاییز آمده اما هنوز شمعدانیهای پشت پنجره سرسبزند و گلهای سفید و قرمز آن شادمانه میدرخشند.
امید در دل میماند، مثل روزهای اول مدرسه آن موقع که از رفتن به مدرسه جا ماندم و لبخند مهربان مادر که میگفت امروز جمعه است! ای کاش آن روزها برمیگشت و یک بار دیگر پاییز دهه 60 را لمس میکردم؛ آن روزها که این همه دلمشغولی نبود؛ آن روزها که فیسبوک نبود، اینستاگرام نبود. دل مشغولیهای سخت سخت نبود، ای کاش هنوز هم میشد کودکانه عاشق بود، مثل درختان ممرز جنگل ابر، مثل بیدهای خزان زده روستای نگارمن شاهرود ...
5254003