به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید ذبیح الله عامری:
هر چه اصرار می کردم بی فایده بود. ازش می خواستم تا به من اجـازه بدهد جایی کار کنم. اما ذبیح االله می گفـت: «مـی خـوای کـار کنـی، پـول در بیاری؟ من راضی نیستم! هر چی می خوای بگو من بـرات تهیـه کـنم! همین قدر که من از بیرون میام و می بینم با حوصله به بچه ها مـی رسـی و اعصابت راحته و با من و بچه ها خوشرفتاری می کنی برام کافیـه! هـر چـی بخوای خودم کار می کنم و برات تهیه می کنم ولی تو همینطور صبورانه بچه ها رو تربیت کن.»
تا حالا همیشه حرفهایش آویزه گوشم است.
اگر یک وقتی هم طاقتم طاق شد و بی صبری کردم به خوابم می آید و می گوید: «فاطمه! حرفه ای من رو فراموش کردی؟ مگه قـرار نبـود کـه صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم که به حضرت زینب(س) متوسـل بـشی و بخواهی که خدا صبر بده!»
4749550