آنیکی هم که دیوانه شده. فلسفه میخواند! که چی بشود؟ هی فکر میکند، بعد مثل دیوانهها از جا میپرد و میافتد روی دفتردستَکَش و شروع میکند به نوشتن...
فکر میکردیم دکتری، مهندسی، چیزی تحویل میدهی آقامحمود! همین حاجمصطفی... ندیدی پسرش را؟... پزشکی خوانده، حالا هم مطب زده. چندوقت پیش ماشین خرید، چه ماشینی! ولی دختر ما چی؟! نگاهش کن! طوری به آن تکه روزنامه نگاه میکند که انگار شمش طلا دیده. هر پنجشنبه کارش شده همین. چند بار بهش گفتم دست از این بچهبازیها بردار، بچسب به درس و کنکورت! گوش نکرد که نکرد.
حالا هم که رتبهاش را میپرسی میگوید شخصی است. رتبهی کنکور ملاک نیست. چرا دخترم، هست!... همین حاجمصطفی... گفتم پسرش را؟ ها، آره گفتم. دخترش را نگفتم. نمیدانی چهقدر عاقل و فهمیده است. دندانپزشکی قبول شده و پدرش امشب اهل محل را شام میدهد...
لحظهای سرم را از روی روزنامه بالا میآورم. پدربزرگ سیگار دیگری روشن میکند. نمیدانم چرا وقت انتخاب رشته و کنکور برای اعضای فامیل مهم میشویم. پدر نگاهش را از پدربزرگ میگیرد و به من چشمک میزند. شعری به ذهنم میرسد. باید دفترم را پیدا کنم.
رضوانه خلج، 16ساله از تهران
عکس: سپیده طاهرخانی از تهران
9947764