گوناگون 10:54 - 08 شهریور 1395
همشهری دو - علی سیف‌اللهی:روز اول دمپایی‌ام را بردم؛ از خانه‌ای که هستم، به خانه‌ای که قرار است از ۲هفته دیگر خانه «ما» شود.

 روز دوم میخ و پیچ و سیم و لامپ بردم تا روشنایی‌های خانه را تنظیم کنم. پیچ‌گوشتی و فازمتر هم بردم که کلیدها و پریزها را ببندم سر جایشان. روز سوم آینه و قرآن بردم، قبل از اینکه گاز و یخچال و میز تلویزیون بنشیند گوشه آشپزخانه و هال. روز چهارم کتاب‌هایم را روزنامه‌پیچ و کارتن کردم و با کتابخانه‌ام بردم گذاشتم کنار دیوار اتاقی که قرار است از 2هفته دیگر اتاق کار ما باشد. روز پنجم مادرم تشک و لحافی را که همه این روزها مشغول دوختن آنها بود، گذاشت زیر بغلم تا ببرم بگذارم توی کمد دیواری اتاق‌خوابِ خانه نو. روز ششم باید لباس‌هایم را جمع و جور کنم و از توی کمد این خانه ببرم به خانه‌ای که قرار است از 2هفته دیگر در آن نفس بکشیم.

این بازی تا وقتی اثری از ما، از هر دوی ما، در خانه‌های پدر-مادری‌مان وجود دارد، ادامه خواهد داشت. هر روز چیزی از این خانه‌ها کم می‌شود و به خانه عروس و داماد 2هفته دیگر اضافه خواهد شد. به خانه‌ای که تا 2هفته پیش سفید مطلق بود اما حالا هر جای خانه لکه‌ای رنگی از کارتن‌ها و بسته‌ها پخش شده است. رنگ کردن این بوم سفید باسلیقه خودمان جذاب است و شیرین و طبعا خاطره‌انگیز.

این نخستین‌بار است که بی‌هیچ ملاحظه‌ای فقط ایده‌های خودمان در خانه تکثیر می‌شود که احتمالا اسم دهان پرکن آن را می‌گذارند استقلال. اما این روزهای جدایی، چیزی می‌لنگد. به هر تکه‌ای که ما از خانه‌هایمان به آن خانه‌ تازه می‌بریم، چیزی از ما چسبیده است که خاطرمان را حزین می‌کند. در همه این روزهایی که داریم از خانه‌های قدیمی‌مان کنده می‌شویم، دلتنگی بی‌هوا هر لحظه غافلگیرمان می‌کند و کار را تا جایی پیش می‌برد که برای جدایی از همه خاطره‌هایمان باخانه‌های قدیمی، بی‌صدا در خلوت‌مان اشک می‌ریزیم. برای اینکه دیگر قرار نیست هر روز اهالی خانه را به معمولی‌ترین شکل ممکن ببینیم. برای غرهایی که به‌خاطر غذاهایی که دوست نداریم، به جان مامان می‌زنیم. برای همه بی‌نظمی‌ها و سکوت‌ها و شلوغی‌های خانه.

همه این روزها وقتی در خانه دعوایی بالا می‌گیرد، دلمان می‌ریزد پایین که از چند روز دیگر حتی این دعواها را نمی‌بینیم. بچه شده‌ایم. شب‌ها با خودمان حساب می‌کنیم چند‌شب دیگر بخوابیم و بیدار شویم، دیگر در این خانه نیستیم. جمله‌های این روزهای همه اهالی خانه‌هایمان با این شروع می‌شود که «وقتی رفتین خونه خودتون...» و برای روزهای بعد ما هزار تا نقشه می‌کشند؛ اما انگار هیچ‌کدام نمی‌دانند همانقدر که برای زندگی تازه از 2هفته دیگر و برای هفته‌ها و سال‌های بعدش خوشحالیم، دور از چشم آنها، حتی بی‌خبر از همسرمان، برای دلتنگی این جدایی بغض می‌کنیم. سخت است؟ بله، اما چاره‌ای نیست. با همین دلتنگی‌ها و جدایی‌ها قرار است بزرگ شویم و حتما امیدها و خوشی‌هایی در آینده هست که ما را از گذشته به آینده پرت خواهد کرد؛ از خانه‌ها و آدم‌هایی که جانمان به آنها بسته است به خانه‌ای که قرار است قهقهه‌های خوشی‌های ما در آن بلند شود.


8127101
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است