اجتماعی 11:46 - 10 اسفند 1393
برترین ها داستانهای خواندنی؛ پردیس (3)
تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان شیرین «پردیس» به قلم فرخنده آقایی دعوت میکنیم.
زن ها از خنده ریسه رفته بودند و با مجله ها و روزنامه های لوله شده به سر و روی هم می کوبیدند. می گفتند پیرمرد با همین کارها ماریا را از خود متنفر کرده است. بعد ناگهان به ساعت هایشان نگاه کردند. بلند شدند و حوله هایشان را در ساک ها گذاشتند و لباس هایشان را پوشیدند و سوار موتور های قراضه شان شدند تا به مدرسه بروند. کلاه های بزرگ مضحک را به سر گذاشته بودند و همان طور که از ساحل دور می شدند، برایم دست تکان می دادند.
راهبه ها از دور پیدایشان شد. با هم حرف می زدند. باران ریزی شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پیرمرد کنار ساحل، حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه افتادیم. من و میکله و سگش که آبچکان از پشت سر می آمد. پیرمرد شروع کرد به حرف زدن. گوشه های لب هایش کف کرده بود و آب دهانش از میان دندان های سیاهش بیرون می جهید. نمی فهمیدم چه می گوید. حوله ام را روی سرم کشیده بودم و صدای او را بی وقفه از میان شرشر باران می شنیدم. باران تند شده بود که به خانه او رسیدیم. مرا به خانه اش دعوت کرد. دو اتاق بود، یکی در طبقه بالا و یکی در طبقه پایین. انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت. در اتاق طبقه اول را باز کرد. سگ با شتاب وارد شد و میکله فریاد زد: " مامان، من آمدم." و بعد با دست به من علامت داد که به طبقه بالا بروم. در اتاق بالا باز بود. اتاق نیمه مخروبه ای بود با تختخواب دونفره چوبی و شکسته ای در میان اتاق. یک عکس عروسی زردشده بزرگ و قاب گرفته و چند صلیب چوبی کهنه و عکس قدیسین با پونز به دیوارهای گچی صورتی رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق آب باران، چک چک توی سطل های پلاستیکی کثیف می ریخت. پیرمرد وارد شد و از من خواهش کرد بنشینم. صندلی شکسته و خیسی از ایوان آورد و ملافه ای رویش انداخت. شانه ای به موهایش کشید. از زیر سیگاری، سیگار برگ نیمه سوخته ای برداشت و روشن کرد. روی لبه تختخواب نشست. سرحال و هیجان زده بود و جوان تر به نظر می رسید. گفت که می خواهد اتاق را تمیز کند و بعد چند قوطی رنگ را از دستشویی آورد و نشانم داد. مرا به ایوان سرپوشیده برد که از یک طرف مشرف به ساحل بود و از طرف دیگرش، سربالایی خانه من دیده می شد. گاهی مرا ماریا خطاب می کرد و بعد معذرت می خواست. دست هایم را می گرفت و همان طور که حرف می زد به چشم هایم خیره می شد. بوی فضله پرندگان می داد و آب دهانش به صورتم می پرید. آب سطل های پلاستیکی را در ایوان خالی کرد و برایم گفت که می خواهد خانه را تمیز کند و همه چیز را تمیز و نو کند. از کمد چوبی شکسته ای که پر از کت و شلوارهای قدیمی بود، یک چمدان پر از کراوات و لباس های زرد شده بیرون آورد که یادگار روزهای دریانوردی اش بود. عکس سیاه و سفید خودش را روی عرشه کشتی نشانم داد و بعد باز دست هایم را در دست فشرد.
می خواست قول بدهم در کنارش خواهم ماند. می دانستم که نباید جواب بله یا نه بدهم. باید کمی تامل می کردم و با تردید پاسخ می دادم. باید نشان میدادم که با خود در جدالم و به او فرصت می دادم که حرف بزند. کلمات جاری شد. می خواست نظر مرا بداند و باز حرفش را تکرار می کرد. می دانستم از جواب های صریح رنجیده خاطر می شود. به دقت گوش می کردم.
از من می خواست بعد از تعمیر اتاق برگردم و آن جا بمانم. فقط باید فرصت می دادم که خانه را تعمیر کند و رنگ بزند.
ناگهان صدای فریاد پیرزن آمد که او را می خواند: "میکله، میکله." و صدای سگ که به شدت پارس می کرد. پیرمرد انگشتش را به علامت سکوت روی بینی گذاشت و با هم آرام به طبقه پایین رفتیم. سگ کنار در ایستاده بود و پارس می کرد. میکله دستی به سر سگ کشید و مرا بدرقه کرد. دو کف دست را برای خداحافظی به هم چسباند و روی بینی گذاشت و به اتاق مادرش رفت.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و باران تندی می بارید. حوله خیس را روی سرم انداختم. از سربالایی سنگلاخی که مرا به خانه ام می رساند، بالا رفتم. احساس می کردم سندل هایم در کثافت فرو می رود. بارها دیده بودم که به سگ ها موقع بالا رفتن زور می آید و همه سربالایی را پر از کثافت می کنند.
از پنجره اتاق، دریا را نمی دیدم ولی صدای هوهوی باد می آمد و سوز آن از درز پنجره به صورتم می خورد. در خلوت خانه کسی نبود که چیزی بپرسد. چشم هایم می سوخت و گونه هایم داغ شده بود. صورتم را روی شیشه میز می دیدم که دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته بودند.
حوله را روی سرم کشیدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها چتر به دست با هم راه می رفتند و حرف می زدند. دریا سیاه و کف آلود بود. موج های سنگین به ساحل می خوردند و ساحل پر از صدف های رنگارنگ بود. از آن جا پیرمرد را توی ایوان نمی دیدم. چراغ اتاقش سوسو می زد. سندل هایم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خیلی سردتر از همیشه. به سختی از میان موج های سنگین جلوتر رفتم. حوله ام با من بود. می دانستم که دلم برای آن تنگ خواهد شد. نو بود و دوستش داشتم. برای اولین بار احساس می کردم خوشحالم.
نویسنده: فرخنده آقایی
ادامه دارد ...
5947885
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
مهمترین اخبار اجتماعی
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مرتضوی گفت: امسال توجه جدی تری به مسئله مسکن کارگری با همکاری کارفرمایان خواهیم داشت.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مرکز اطلاعرسانی فراجا اعلام کرد که گزارشهای خبری در خصوص شکایت فرمانده فراجا از دروازهبان باشگاه استقلال صحت ندارد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مشاور عالی فرمانده قرارگاه مرکزی مهارت آموزی کارکنان وظیفه نیروهای مسلح از آموزش مهارتی بیش از ۱ میلیون و ۶۰۰ سرباز وظیفه طی ۶ سال اخیر خبرداد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» مشاور عالی فرمانده قرارگاه مرکزی مهارت آموزی کارکنان وظیفه نیروهای مسلح از آموزش مهارتی بیش از ۱ میلیون و ۶۰۰ سرباز وظیفه طی ۶ سال اخیر خبرداد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس پلیس راهور گفت: پس از گذشت حدود یک ماه از تصویب قانون افزایش جرایم راهنمایی رانندگی هنوز این قانون برای اجرا به پلیس راهور ابلاغ نشده است.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» شهردار منطقه ۱۵ از تملک و آزادسازی آخرین معارضین مسکونی در مسیر پروژه آزادراه شهید شوشتری خبر داد.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» تکیه تاریخی سادات اخوی در محله امامزاده یحیی احیا و بازسازی میشود.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس مرکز توسعه حل اختلاف قوه قضاییه گفت: مجموع اخذ رضایت در پروندههای دارای حکم قصاص نفس در سال گذشته، ۶۱۳ مورد بود.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» با پایان یافتن تعطیلات نوروز و باز شدن مجدد مدارس، این روزها مجموعه ارم سبز شاهد استقبال کم نظیر مدارس در قالب برگزاری اردوهای دانش آموزی است.
اجتماعی
«باشگاه خبرنگاران» رئیس شورای عالی استانها گفت: دولت باید یارانه توسعه کمی و کیفی حمل و نقل عمومی را افزایش دهد.