اصلاً او میتواند در فضای مجازی، چالشی مهم راه بیندازد با هشتگ #تا_به_حال_چه_چیز_مهمی_جا_گذاشتی؟ یا اینطوری #چی_جا_گذاشتی؟ و قهرمان اول و آخرش هم خودش باشد.
آنوقت اگر من چیزی جا بگذارم، نگو، نگو...! مثلاً حتی اگر دستمالکاغذیام را که بیادبی نباشد، رویم به دیوار، دوبار مخاط بینیام را در آن خالی کردهام، گم کنم یا جا بگذارم، به من تشر میزند و میگوید: «بچه، همهچیز را جا میگذاری! بچه، حواست کجاست؟ نمیفهمی اینها با عرق جبین به دست میآید؟ میدانی دلار چند است؟ تو این اوضاع و احوال، آدم دستمال دماغیاش را جا میگذارد؟!»
- کدام اوضاع و احوال پدر من، عزیز من؟
جوابم را نمیدهد. به من چشمغُره میرود. عصبانی میشود و میگوید که یک روز از دست من انفارکتوس میکند. اما من مثل او نیستم که به رویش بیاورم که خودش خیلی چیزهای مهمی در زندگیاش جا گذاشته است!
فقط یکی از آنها را برای شما تعریف میکنم.
ماجرا از این قرار بود که چند سال پیش پدرم بیخیال در جادهی اصفهان با سرعت نور میراند. جاده حتماً خلوت بود یا دوست داشت زودتر به مقصد برسد، نمیدانم. فقط میراند. طوری با پرایدمان میراند انگار در مسابقات فرمول یک شرکت کرده است.
هوا خیلی خوب بود. کوهها خیس از نم باران و دشتهای زیبا در کنار جاده، منظرهی چشمنوازی شکل داده بودند. هوای گرفتهی فروردین بینظیر بود. گاهی رعد و برقی هم میزد و نم بارانی هم.
در حین رانندگی یکهو تلفنهمراه پدرم زنگ خورده و صدای ناآَشنای گرفتهای با خونسردی به پدرم گفته بود: «سلام آقا، خسته نباشید!»
پدرم گفته بود: «شما؟»
شیشهی ماشین باز بود و باد میپیچید و صدا به صدا نمیرسید.
صدای ناآَشنا اینبار بلندتر گفت: «شما چیز مهمی جا نگذاشتهاید؟»
یکساعت قبلتر، در کنار جاده نزدیک یک مزرعهی پیاز، استراحت کرده و چای و ناهار خورده بودیم.
پدرم گفته بود: «شما؟!»
صدا گفته بود: «من هم رانندهای هستم، مثل شما... از شما یک سؤال دارم، به دور و برت نگاهی بینداز، ببین چیزی جا نگذاشتهای؟»
پدرم گفته بود: «طیبه، چیزی جا گذاشتهایم؟»
مادرم که داشت برای خواهرم میوه پوست میگرفت، خیلی خونسرد گفته بود: «فلاسک، فلاسک را آوردی؟»
پدرم گفت: «بله، خودم گذاشتمش توی صندوق.»
مادرم همانطور که یک پَر پرتقال میکَند و میگذاشت توی دهان خواهرم، گفته بود: «زیرانداز؟ زیرانداز را برداشتیم؟»
- بله!
-قابلمه چی؟
- قابلمه که زیر پای خودت است خانمجان، حواست کجاست؟
برادر کوچکم روی صندلی عقب ماشین به خواب عمیقی فرو رفته بود.
پدرم با اعتماد به نفس گفته بود:
آقا اشتباه گرفتی. ما همهچیز را آوردهایم، مال ما نیست...
صدا خیلی خونسرد گفته بود: «پسرتان را جا گذاشتهاید آقاجان! پسرتان را....»
مادرم گفته بود: «چه میگوید این بابا؟!»
پدرم کشیده بود به شانهی خاکی جاده. مثل این فیلمهای اکشن گرد و خاک به راه انداخته بود. زده بود روی ترمز و فریاد دراکولایی وحشتناک بلندی کشیده بود. با فریاد پدر، برادرم نیممتر پریده و بغضکرده بود. دماغش هم قرمز شده بود، چون وقتی بغض میکند قبل از جاریشدن اشکهایش دماغش قرمز میشود.
- نننننننهههههه... نه، زن، آریان کو؟!
مادرم که انگار برق سهفاز گرفته باشدش، جیغ کشیده و گفته بود: «ای وای بچهام! وای آریانم کو؟»
بله، معما تازه مطرح شده بود؛ آریانم کو؟!
این جملهی کلیدی و مهمی بودکه بعد از یک ساعت ذهن پدر و مادر اینجانب را به خود مشغول کرده بود. آنها حالا باید منتظر صدای آقای غریبه میماندند.
حتماً پدرم یک لحظه فکر کرده بود مثل فیلمهای سینمایی مرا گروگان گرفتهاند و باید چند میلیاردی بسلفد تا مرا رها کنند. حتماً چشمهایم را با پارچهی مشکی بسته بودند و مرا با نخ جعبهی شیرینی محکم به یک درخت بسته بودند و توی دهانم یک جوراب بوگندو فرو کرده بودند تا نُطُقم درنیاید.
- آریانم، آریانم، آریانم!
این اسم را بارها و بارها تکرار کرده بودند. صدای پشت تلفن پدرم را به خود آورده بود.
- آقا جان آرام، آرام باشید. پسرتان حالش خوب است. پیش من است. برگردید و پسرتان را بگیرید.
پدرم نمیدانست چه بکند.
پدرم دستپاچه انگار که میخواست مطمئن شود که جنس عوض نشده و انگار که من کیف پولم یا یک دسته کلید، نشانی میداد که واقعاً خجالتآور بود.
میگفت: «آقا، آقا لباسش سفید است و شلوار ورزشی یشمی تنش کرده است؛ موهایش فر دارد و دماغش کمی بزرگ است! آقا او پسر ماست! او پسر ماست!»
البته تمام نشانیها را اشتباه میگفت. چون من لباسم آبی لاجوردی بود. شلوارم هم مشکی... موهایم را هم قبل از عید حسن آقا، آرایشگر مخصوص خانوادگیمان، با شمارهی چهار تراشیده بود. خوب شد آقای رانندهی کامیون به نشانیهای پدرم توجهی نکرد و به قول ادبا وَقعی نگذاشت وگرنه تا ابد توی جاده میماندم.
تجربهی عجیبی است جا ماندن. آن هم در بین راه! فقط شانس آوردم رانندهی کامیون آدم خوبی بود و نگه داشته بود که چرخهایش را بررسی کند، دیده بود من حیران و ترسان کنار جاده ماندهام.
فکرش را بکن! من، پسرت، آریان، گل گلدانت. یکی یکدانهات... (این را چرت گفتم، من یکی یکدانه نیستم. سه تای دیگر هم خواهر برادر دارم.) در جاده مانده بودم و با توپم به ماشینها نگاه میکردم که شما چرا رفتید؟ پدر، لحظهی خاصی بود. غمانگیز بود... چون من خسته شده بودم و روی توپم نشسته بودم و چون مثل خودت اضافه وزن دارم نزدیک بود توپ عزیزم بترکد.
راننده از من ماجرا را پرسیده بود و من گفتم با پدر و مادرم اینجا نگه داشتیم که ناهار بخوریم، اما وقتی من داشتم دنبال توپم در بین تپهها میگشتم، آنها وسایل را پشت ماشین گذاشتند و گاز دادند و رفتند.
پدرم که مدتی رانده و شاید شصت هفتاد کیلومتر جلوتر رفته بود، دور زد و برگشت. مرا از آقای رانندهی مهربان تحویل گرفت و فیالبداهه سرم داد کشید: «بچه، چهقدر بازیگوشی! چرا جا میمانی؟ بچه که جا نمیماند... مگر حیوانی که جا میمانی؟»
پدر این چه طرز برخورد با یک جا مانده بود؟ نگفتی در روحیهی من تأثیر میگذارد؟ نگفتی تأثیر این جاماندگی چه قدر میتواند زندگی مرا تغییر بدهد؟ پدر نگفتی افت تحصیلی و اینکه از ریاضی نمرهی قبولی نگرفتم، شاید بهخاطر اثر جاماندگیام باشد؟ نگفتی من ممکن است دیگر نتوانم در کنکور رتبهی خوبی بگیرم؟ نگفتی چرا مدام مشروط میشوم؟ خب پدر، یاد آن روز بیفت.
پدر و مادرهای عزیز... بیایید صادق باشیم. خیلی صادق باشیم چون برای هردو طرفمان خوب است.
عینک آفتابی؟ ماشین حساب؟ کارت بانکی؟ فلش مموری، هارد اکسترنال، ظرف غذای مدرسه، دفتر ریاضی، کتاب جبر، همهی اینها ممکن است جا بمانند. خب، طبیعی است. جزء طبیعت بشر است که اینها را جا بگذارد. این خاصیت اشیا است که جا بمانند. اصلاً لطف و مزهی زندگی جاماندن است. چون بعدش کلی میگردی و گیج میخوری و هیجان گمگشتگی به انسان دست میدهد.
اما لطفاً، خواهشاً، انصافاً، فرزندانتان را که امانتهای خدا نزد شما هستند، جا نگذارید. حالا ما به روی شما نمیآوریم؛ شما هم آقایی کن و بیخیال شو و جا گذاشتنهای ما را به روی ما نیاور.
صد البته فرزندان شما، جگر گوشههای شما، از فلاسک و زیرانداز و موکتهای کهنهی موش خورده و گاز پیکنیکی و قابلمهی روحی دودزده مهمترند.
در آخر فقط چیزی نگویید و به این هشتگها توجه کنید!
# جگرگوشه
# سفر
# جاده
# ناهار
# اشیا
# تا_حالا_چی_جا_گذاشتی
# سرزنش
# فلاسک
# مهم_ نیست
# به_ روی_ شما_ نمی_آریم
# به _ روی_ من_ نیار
# پیش_ می_آید
# هدیه_ فراموش_ نشود
تصویرگری: نجمه آقاخانی
9820115