بهخاطر دوستی دیرینهات ممنونم!
زینب عطایی، 17ساله از سنقر
- من درون تو
بهمن سال 95، یک روز جمعه داشتم لابهلای روزنامهها تصویرهایی پیدا میکردم که با تو روبهرو شدم. اول توجهی نکردم، ولی همینطور که ورق میزدم، بهنظرم آمد مطالب خوبی در خودت داری. بعدها که بیشتر با تو آشنا شدم فهمیدم تنها مطلب نیست، تو خود مرا درون خودت داری!
فاطمه حبیبنژاد، 13ساله از تهران
- امیدِ خبرنگارهای آینده
ممنون برای همهی لحظههای خوبی که با کارهایت خلق میکنی! وقتی دنیا زیادی تیره و تار میشود، وقتی فکر میکنی هدف درستی برای خودت انتخاب نکردهای و به خودت میگویی: هی دختر! اینقدر رؤیاپرداز نباش، دیگر چه کسی به کتاب و فرهنگ اهمیت میدهد؟ تو جدیام میگیری و با ایدههای قشنگی که داری کورسوی امید را برای خبرنگارهای آینده روشن نگه میداری.
محدثهسادات حبیبی، 15ساله از تهران
عکس: زهرا رحیمی از شهریار
- سلام به دوستیمون
یه سلام با عطر کتابهای قدیمی... یه سلام با حس خوبی که بعد فوتکردن خاک از روی کتاب بهت دست میده... یه سلام بهنازکی برگهاش، با همون حس خوبی که با لمسکردنشون بهت دست میده... یه سلام به شیرینی وقتی که میفهمی چهقدر اون کتاب برات عزیزه و محکم بغلش میکنی...
سلام به دوستی که یه نفره، ولی چند نفره. به دوستی که یه قلب داره که تو سینهی یهعالم آدم میتپه. سلام به خودت، سلام به دوستیمون که مثل همون کتابهای قدیمییه؛ دوستداشتنی و پرخاطره... طوری که دوست داری بنشینی کنج ایوون، زیر آفتاب و از اول شروع کنی به خوندنش...
سارا سلیمانی از ملارد
- یک فسیل دایناسور جذاب
بیدلیل میگویم که از فسیلها خوشم میآید. فسیل لفظ جالبی است و جالبتر از آن، لفظ دیرینهشناس.
میدانی؟ همیشه زمینشناسی را در کتاب علوم دوست داشتم. باید به آموزش و پرورش پیشنهاد بدهم زمینشناسی را به علوم انسانی اضافه کنند.
چرا اینها را میگویم؟ میخواستم بگویم کسی که شناسنامهاش را عکسدار کرده صددرصد فسیل شده! راستش اگر قرار بود بهجای اینی که هستم چیز دیگری باشم، دو حالت داشت، یا درخت سپیدار میشدم، یا یک فسیل، یک فسیل دایناسور جذاب!
دریا اخلاقی از تهران
- حال خوب، مثل همین حالا
دورهی قبل همهی تلاشم این بود که هرهفته برایت شعر بفرستم و خبرنگار برترت بشم که نشد، چون هرهفته شعر نفرستادم!
امسال کلاس تابستونی نرفتم و توی خونه بیکارم. بیکارِ بیکار که نیستم. میبافم، شعر میخونم و به مامان توی کارها کمک میکنم و دنبال کارم.
برام دعا کن که همیشه مثل همین حالا که برات دستبهقلم شدم، حالم اینقدر خوب باشه.
بنفشه خالدی از رامهرمز
- روزهای باقیماندهی نوجوانی
امروز اولین نامهام را برایت مینویسم. من سالهاست تو را میشناسم. جمعهها وقتی پدربزرگم روزنامه میآورد، دنبال دوچرخه میگشتم. وقتی کوچکتر بودم نمیدانستم که چه زمانهایی منتشر میشوی و حسرت میخوردم که نمیتوانم شمارههایت را پشت سر هم بخوانم.
روزی که فهمیدم با هم در یک روز به دنیا آمدهایم، خیلی خوشحال شدم و میخواستم همهجا جار بزنم که من و دوچرخه تاریخ تولدمان یکی است.
خیلی خوشحالم که میتوانم یکی دو سال باقی مانده از نوجوانیام را با تو رکاب بزنم.
ابوالفضل میرزایی، 16ساله از تهران
- همراه با لبخند مضاعف
بیش از آنچه فکرش را بکنی در دل ما نوجوانها جا گرفتهای. تو خیلی خوبی و ما مهربانیات را هرپنجشنبه لوله میکنیم و در سبد پشت دوچرخهمان میگذاریم و با لبخندی مضاعف ادامهی مسیر را رکاب میزنیم.
مائده غلامعلی، 16ساله از تهران
تصویرگری: زنیب علیسرلک، 14ساله از پاکدشت
9486882