شور و شوق در زندگیشان مرده و این چشمان بیفروغ آنهاست که زندگی را دنبال میکند تا عقربههایش به حرکت دربیایند و روزها و شبها را از پس هم بگذرانند. برای آنها ساعت معنایی ندارد. آنها حبس شدهاند در خانهای کوچک و زندگیشان خلاصه شده است در دستان زن میانسالی که هرگز قدرت آن را نداشتند که نام مقدس مادر را به لب بیاورند. نگاههایشان تنها پاسخگوی قدردانی از مادر است. در گاراژی بیرنگ، ما را به سمت حیاط خانه هدایت میکند؛ حیاطی که از گل و گیاه در آن خبری نیست و با تنورهای گلی، تکههای آهن، آجرهای سفالی شکسته و وسایل دورریختنی مزین شده است. زن میانسال در را به رویمان باز میکند. غم در نگاهش سکونت قدیمی دارد. مهلتی برای حرف زدن نمیدهد، بیدرنگ شروع به صحبت میکند:«برای دیدن بچهها آمدهاید؟ بفرمایید. بفرمایید!»
- مهمانی چشمها
فرش نخ نما و رنگ و رو رفتهای، تنها زیرانداز آنهاست. از موزائیک و سیمان در کف زمین خبری نیست. جنس زمین این خانه، هم جنس حیاطش است. روی زمین که مینشینی سنگهای زیر فرش آزاردهنده هستند. بهخاطر ورود ما 4دختر و پسرش را بلند میکند و در کنار دیوار مینشاند. دیوار حکم پایهای را برای آنها دارد تا روی زمین نیفتند. اینجا تنها چشمها هستند که به استقبالت میآیند و سکوت تنها کلامی است که میشنوی. هیچیک از 4فرزند این زن قادر به حرف زدن نیستند، نه صدایی و نه آوایی و نه حتی اشاره دست و پایی که بتوانند به تو بفهمانند که چه میخواهند چرا که همه آنها از دست و پا فلج هستند اما شنواییشان مشکلی ندارد و درکشان خوب است. کاملا متوجه میشوند که چه میگویی و چه هدفی داری. زن میانسال شروع به صحبت میکند:«همه پروانه صدایم میکنند شما هم همان پروانه صدا کن. چند وقت پیش قلبم را عمل کردم؛ به غیر از ناراحتی قلبی مشکل خونی و آرتروز هم دارم. شوهرم پسرعمویم است و میگویند همین ازدواج فامیلی باعث شد تا بچههایم مریض شوند. تا 7ماهگی خوب بودند، کم کم بیماریشان شروع شد و در نهایت آنها را فلج کرد. به امید اینکه بچه بعدیام سالم باشد، بچهدار شدم. اما هیچ کدام از آنها سالم نبودند و من ماندم با4بچه که معلولیت زیادی دارند».
نگاهی به آنها میاندازد، با آنکه حرفی به زبان نمیآورند اما غم مادر را میفهمند و با نگاه تلاش دارند تا التیامی بر دردهایش باشند؛«هر چهاربچهام، خیلی ناگهانی و یک دفعه، 7ماه پس از تولد تشنج کردند و بعد از مدتی فلج شدند. 2تا از بچهها تا حدی میتوانند یکی از دستانشان را کمی مشت کنند اما سایر اعضای بدنشان فلج است و اصلا نمیتوانند دست و پایشان را تکان دهند. هم دخترهایم و هم پسرهایم لال هستند و از نظر بینایی مشکل دارند».
- زندگی در حالت افقی
نگاهی به پسر جوانی که کنار اتاق به دیوار تکیه داده است میکند، اسماعیل اصلا قادر به نشستن نیست و مادر بهخاطر حضور ما و برای عکاسی او را مینشاند. وگرنه پسر 23ساله در تمام شبانهروز به حالت درازکش کف اتاق خوابیده است و هیچ توانی برای حرکت ندارد. چشمهای او کم بیناست و حتی قادر نیست کلامی را به زبان بیاورد؛ «پارسال اسماعیل را چند روزی بهزیستی تحویل گرفت اما وقتی دیدم مراقبت از او، مانند وقتی که در کنارخودم است، نیست، او را از بهزیستی پس گرفتم و به خانه آوردم. در مدتی که بچهام کنارم نبود، مثل دیوانهها بودم، انگار یک چیزی گم کرده بودم و بیدلیل دور خودم میچرخیدم و مدام بغض میکردم. نمیتوانم بچهام را از خودم دور کنم. باور کنید اگر توان مالی داشتم با اینکه مریض هستم و به سختی میتوانم کارهای خودم را هم انجام دهم، باز هم لحظهای آنها را از خودم دور نمیکردم».
تعادل یکی از بچهها بهم میخورد و روی زمین میافتد. با آنکه وضع جسمی خوبی ندارد اما با دیدن بچهاش مثل فنر از جا میپرد و به طرف او میرود. نایی در دستانش نیست و بیماری توان او را گرفته. با تتمه توانی که دارد دستانش را زیر بغل پسرش قرار میدهد و او را بلند میکند. یاعلی میگوید و او را به زحمت از زمین میکند و به دیوار تکیه میدهد؛ «اسماعیل اصلا نمیتواند بنشیند و همیشه به حالت خوابیده است، گاهی اوقات به این حالت قرارش میدهم تا بچهام راحتتر بتواند ببیند، هر چند که از نظر بینایی مشکل دارد اما خوب اگر همیشه خوابیده باشد که دلش میگیرد. او هم دوست دارد که آسمان را ببیند. اسماعیل کنترل نگه داشتن گردنش را ندارد، از بس گردنش در طول روز به یک طرف کج است، شبها تا صبح از درد گردن ناله میکند».
- سکوت، زبان مشترک
دنیای ساکتشان پر از هیاهویی است و این سکوت محض، غوغایی را درسر بهوجود میآورد. چطور باهم درددل میکنند وقتی زبانی برای شکایت ندارند! چطور باهم دعوا و آشتی میکنند! چطور جروبحث میکنند و از عقایدشان دفاع میکنند!چطور از شادیهایشان حرف میزنند! اصلا چطور با درد بیزبانی کنار میآیند! «از چشمهایشان میخوانم و از لبهایشان میفهمم که چه میخواهند. شاید باورتان نشود اما حالت لبها و چشمهایشان وقتی ناراحت، خوشحال، بیمار، غصه دار یا درد دارند، باهم فرق میکند».
مادر دست پسر دیگرش را در دست میگیرد؛ و آن را نوازش میکند.«امید اگر گوشی موبایل دست کسی ببیند، ذوق زده میشود و با حسرتی به او نگاه میکند که آدم دلش برایش میسوزد. امید همیشه نگاهش به سمت بیرون است، با اشاره سر و نگاه به من میفهماند که او را ببرم بیرون، عاشق مسافرت و رفتن به محلهای خیلی دور است. بچهام دلش از خانه ماندن میگیرد. در برابر این خواستهاش به او قول دادهام به زیارت امامهشتم برویم اما با چه پولی؟ تا به حال از شهر بیرون نرفتهایم، خودتان قضاوت کنید یکی از آنها را بخواهم بیرون ببرم، تکلیف 3تای دیگر چه میشود. هر 4نفر را هم که نمیشود بیرون برد، هیچ کدامشان قدرت راه رفتن ندارند. من چطور با این وضع مالی آنها را بیرون ببرم. من حتی نمیتوانم بچههایم را به دستشویی ببرم. دستشویی خانهمان داخل حیاط است و من برای بردن آنها به دستشویی واقعا مشکل دارم، چون بچهها سنگین هستند و اصلا نمیتوانند حرکت کنند و بردن آنها به حیاط برای من کار خیلی سختی است. نگاه کنید بچههایم تنها یک ویلچر دارند که آن هم خراب است».
- پناهی برای 4معلول
زن میانسال آه بلندی میکشد، نگاهی به دیواری که امید به آن تکیه داده میاندازد، مورچه و حشرات بدون توجه به پسر جوان، از لابهلای آجرهای دیوار وارد خانه میشوند و بعضی از آنها نیز از لابهلای موهای امید عبور میکنند؛ «با اینکه خانهام مناسب بچهها نیست اما بازهم از زندگی در اینجا راضی بودیم. اما امسال صاحبخانه جوابمان کرده است. گفته باید هر چه زودتر خانه را خالی کنیم، سالهاست که در این خانه زندگی میکنم و نمیدانم بدون پول پیش چطور میتوانم خانهای را برای اجاره پیدا کنم. شوهرم اوایل مغازه داشت اما مشکلات مالی باعث شد تا مغازهاش را بفروشد و از آنجایی که مزرعهای نداریم و حرفهای هم بلد نیست، مجبور شد کارگری کند. اما کو کار! کسی به مردی با این سن و سال که کار نمیدهد. اگر کار باشد آنقدر جوان بیکار است که همسر من در میان آنها گم است. برای همین هم است که لنگ خرج روزانهمان هستیم».
اشارهای به حیاط میکند و میگوید:«البته شوهرم تنور هم درست میکند اما چون دیگر کسی در خانه نان نمیپزد، تنور دیگر به درد کسی نمیخورد؛ برای همین تنورها روی دستمان مانده است. وقتی وارد خانه شدید، تنورها را کنار حیاط دیدید. مردم وقتی وضع مالی بد ما را دیدند، پیشنهادی دادند که قلب من و همسرم را به درد آورد. به من گفتند که به بچهها غذا نده تا از گرسنگی بمیرند، بودن این بچهها برایت به غیر از دردسر چیز دیگری ندارد اما من مادرم، چطور میتوانم با پارههای تنم چنین کاری انجام دهم. حتی یک حیوان هم با بچههایش چنین کاری نمیکند، چه برسد به من که نبود یک لحظه آنها آتش به جانم میاندازد. به آنها گفتم خدا دارد با این بچهها مرا آزمایش میکند، وگرنه اینها که بیگناه هستند و اگر من کوتاهی کنم، آخرتی ندارم».
- کمکهایی که کافی نیست
آب این روستا برای آشامیدن مناسب نیست، برای همین آنها مجبورند که آب خریداری کنند. «هر 5روز یکبار 18هزارتومان از آب انبار روستا آب میخریم. چون آب، شور و غیرقابل نوشیدن است. بچههایم دفترچه بیمه بهزیستیدارند و ماهانه 50هزار تومان به حسابشان پول واریز میشود، کمیته امداد نیز هر دوماه 40هزار تومان بهحساب آنها پول واریز میکند. اما این پولها برای خرج و مخارج آنها خیلی کم است، مخصوصا زمانی که بچههایم مریض میشوند. وضع مالیمان بهقدری بد است که نمیتوانم برای بچههایم لباس بخرم. هر چند وقت یک نفر پیدا میشود و لباس کهنهاش را به بچههایم میدهد. وضع ما طوری است که نمیتوانم برای بچههایم لباس بخرم، چه برسد به اینکه لباس به سلیقه خودشان تهیه کنم».
- کیسه آرزوها
هنوز حرفش تمام نشده که بلند میشود و اینبار به سمت پسر دیگرش میرود، او را به دیوار تکیه میدهد و دستی روی سرش میکشد؛«بچههایم مشکل درد دندان هم دارند و بهخاطر خرابی دندانهایشان نمیتوانند غذا بخورند. مشکل فقط دندانهایشان نیست، آنها در بلع غذا هم مشکل دارند، اگر مراقب نباشم و غذای سفتی به آنها بدهم ممکن است نتوانند آن را خوب بجوند و بلع کنند و دچار خفگی شوند. برای همین به آنها یکی یکی غذا میدهم تا حواسم به آنها باشد که خدایی نکرده برایشان اتفاقی رخ ندهد».
اسماء دختر بزرگ این خانواده است، دختر کمرو و خجالتی که شبها از تاریکی خیلی میترسد. 27سال دارد و هم مانند خواهر و برادرهایش فلج کامل است. با چشمهای ضعیف، مانند تکه ابری سفید و معصوم بهنظر میرسد. کنارش کیسه برنجی قرار دارد، نگاهی به مادر میاندازد، نمیدانم مادر از نگاهش چه میخواند که دست دراز میکند و کیسه برنجی که کنار دخترش است را برمیدارد و به دستمان میدهد؛«اسماء خیلی دوست دارد وسایل و کیف دخترانه داشته باشد. او وسایل شخصیاش را در این کیسه نگهداری میکند که اسم آن را کیسه آرزوها گذاشتهام. عاشق این وسایل است و نمیگذارد کسی به این کیسه نزدیک شود، تعجب کردم که از من خواست تا این کیسه را به شما نشان دهم».
فریبا دختر کوچک پروانه است، ریز نقشتر از خواهر و برادرهایش است و با چشمهای پر از اشک به ما لبخند میزند و این لبخند تا مغز استخوان انسان را میسوزاند؛ «اغلب با نالههایشان بیدار میشوم؛ یا درد دارند و یا گرسنهاند خوابشان نمیبرد و گریه میکنند. زندگی ما بسیار دشوار است، حمام و آب گرم نداریم، بچهها را با آب سرد نظافت میکنم». بهصورت امید و اسماعیل، اشاره میکند: «صورتشان را دوست دارم زود به زود اصلاح کنم اما در توانم نیست».
- کودکی که سرراه گذاشته نشد
صحبت که به اینجا میرسد، پسر کوچکی وارد خانه میشود و خودش را در آغوش امید میاندازد. امید با او خوش و بشی میکند و همه آنها از ورود پسرک خوشحال میشوند و این را میشود از سر و صدای گنگی که بهوجود میآورند، فهمید؛ «علی پسر خودم نیست اما خدا میداند اگر از بچههای خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر ندارم. 10ماهه بود که پدر و مادرش تصمیم گرفتند او را در کنار خیابان رها کنند. آنها قوم و خویش دور من هستند، وقتی از این ماجرا باخبر شدم با اینکه وضع مالیام خوب نبود و بچههایم مریض بودند، دلم نیامد که اجازه بدهم آنها بچهشان را سر راه بگذارند، برای همین او را نزد خود آوردم. البته الان خانواده علی چندین بار بهدنبال او آمدهاند اما بچه نمیخواهد با آنها زندگی کند».
6856832