از مسائل مهم قبل از عملیات والفجر هشت که در نتیجه عملیات تأثیر و نقش تعیین کننده داشت موضوع جذر و مدّ رودخانه اروند بود. برای این کار میله ای را نشانه گذاری و در کنار ساحل اروندرود در آب فرو کرده بودند تا میزان جذر و مدّ آب رودخانه را در ساعات و روزهای مختلف دقیقاً اندازه گیری کنند. این میله یک نگهبان ثابت داشت که اندازه جذر و مدّ را بر حسب درجات نشانه گذاری شده ثبت می نمود.
این تدابیر بدین خاطر بود که عبور رزمندگان اسلام از رودخانه به طرف ساحل و شهر فاو در زمانی باشد که با زمان جذر آب تلاقی نکند. زیرا در این صورت آب، همه غواصّها را به سرعت به طرف دریا می برد. از طرف دیگر در زمان مدّ چون آب بر خلاف جهت رودخانه با سرعت زیاد از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد دو نیروی رودخانه و مدّ دریا که در خلاف جهت هم حرکت می کردند، مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکدی پیدا کند. ثبت زمان و این حالت که برای عبور از اروند مناسب بود خیلی مهم بود. اما باید تعیین می گردید که این اتفاق هر شب در چه ساعتی انجام می شود و هر بار چه مدت طول می کشد.
در محور شناسایی لشکر ثاراالله، بچه های واحد اطلاعات و عملیات، میله ای
را نشانه گذاری و در داخل آب قرار داده بودند و سه نگهبان در اوقات معین به
صورت نوبتی اندازه های مختلف جزر و مدّ آب را ثبت می کردند. یکی از این
نگهبان ها «حسین بادپا» می گوید: دفترچه ای به ما دادند که هر ١۵ دقیقه،
درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم.
مدت دو ماه کار ما که سه نفر بودیم همین بود. یک شب که خیلی خسته شده و خوابیده بودم، نگهبان نوبت قبل بالای سرم امد و مرا از خواب بیدار کرد و گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. خواب آلود به او گفتم: فهمیدم. تو برو بخواب، الآن بلند می شوم. نگهبان هم سرجایش رفت و خوابید به این امید که من بیدار شده ام و سر پُستم می روم ولی من دوباره به خواب رفتم. دقایقی بعد یکدفعه از خواب پریدم و به ساعتم نگاه کردم. دیدم بیست و پنج دقیقه از پست من گذشته است. با عجله خود را به میله رساندم. بچه ها خواب بودند و متوجه این تقصیر من نبودند. حسین یوسف اللهی و محمدرضا کاظمی هم به اهواز رفته بودند.
وقتی سر پست رسیدم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و
یادداشتهایِ قبلیِ بچه ها که در دفترچه ثبت شده بود بیست و پنج دقیقه ای را
که خواب مانده بودم از خود نوشتم. روز بعد در محوطه قرارگاه محمدرضا کاظمی
را دیدم که با ماشین به قرارگاه وارد شد و یکراست به سراغ من امد. از
ماشین پیاده شد و مرا صدا کرد. وقتی جلو رفتم بی مقدمه به من گفت: حسین تو
شهید نمی شوی! رنگم پرید. فهمیدم قضیه از چه قرار است. ولی نمی دانستم او
که شب قبل اهواز بوده این ماجرا را از کجا می داند.
وقتی خواستم از او دلیل این حرفش را بشنوم، گفت: خودت می دانی. گفتم: نمی دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بوده ای، درست است؟ گفتم: بله. گفت: ٢۵ دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشته ای و ادامه داد آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگیش بیشتر از اینها باشد. حقش این بود که جای آن ٢۵ دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی خواب مانده ام. پرسیدم: چه کسی این حرفها را به تو گفته؟ با ناراحتی گفت: دیگر صحبت نکن، یقین داشته باش که شهید نمی شوی. بعد با ناراحتی سوار ماشین شد و رفت.
من به فکر فرو رفتم، وقتی که همه بچه ها خواب بودند و او هم اهواز بوده، از کجا به این موضوع پی برده است! از همه مهمتر چطور دقیق می داند که من ٢۵ دقیقه خواب مانده ام. چند روز درگیر این موضوع بودم تا بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را دیدم و به او گفتم: چند دقیقه کارت دارم. وقتی دوتایی تنها شدیم، حقیقت موضوع را برای او اعتراف کردم و گفتم: عمدی نخوابیده بودم، بلکه از فرط خستگی نتوانستم سر ساعت پست را تحویل بگیرم. بعد از او خواستم حقیقت امر را به من بگوید که از کجا این مطلب را فهمیده است.
وقتی او را قسم دادم گفت: به شرطی می گویم که تا من و حسین یوسف اللهی زنده هستیم به کسی چیزی نگویی. گفتم: باشد. گفت: همان شب من و حسین در قرارگاه شهید کازرونی اهواز خوابیده بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا، حسین الآن سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مدّ آب را اندازه بگیرد و ثبت کند، همین الآن بلند شو و به سراغش برو. من هم که به حرفهای حسین ایمان داشتم، می دانستم که بدون حساب حرف نمی زند. تا بلند شدم که بیایم دوباره امد و گفت: حسین بگو تو شهید نمی شوی، چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم آن دفترچه را از خودت پر کردی!
4363009