آن صفحه ته دل بچهای بود که داشت سوار سرویس میشد: «ای کاش آن شب که در اتاقم گریه میکردم، مادرم صدای تلویزیون را کم میکرد تا صدای من به گوشش برسد.»
همینطور راه میرفتم که دوباره ذهنم مشغول درون دلهای دیگران شد. صفحهی سفیدی ظاهر شد: «ای کاش آنروز صبح که جشن کلاسِ اولم بود، پدرم سر کار نرفته بود و با من به مدرسه میآمد.»
آن صفحه ته دل پسری بود که داشت دست در دست زن پیری خیابان را پشت سر میگذاشت.
راهی نمانده بود تا به خانه برسم. چهرهی بانمک پسر کوچولویی را که جلوی در مدرسه منتظر ایستاده بود، از یاد نمیبردم. صفحهی قرمز دلش نمایان شد: «ای کاش با عمه زیبا قهر نبودیم و میتوانستم این جمعه به خانهشان بروم و با پسرش بازی کنم.»
به خانه رسیدم. در آسانسور، وقت نداشتم به ته دلهای آدمها فکر کنم. ذهنم گفت: «حسرتها جمع میشوند و با آدمها بزرگ میشوند. خانوادهها را دلسرد میکنند و خانوادههای دلسرد جامعه را دلگیر میکنند و جامعهی دلگیر مشکلات زیادی دارد. باید خواستههایمان را بگوییم، قبل از آنکه حسرت شوند.»
به طبقهی پنجم رسیدم و از آسانسور پیاده شدم.
مریم باقری
15ساله از تهران
عکس: نرگس خورشیدی، 15ساله
خبرنگار افتخاری از خرمآباد
9689044