گوناگون 16:49 - 10 فروردین 1396
داستان > فریبا خانی:تازه ماشین خریده‌ بودیم؛ یک پراید سفید. خیلی ذوق کرده بودیم. سوارش شدیم. پدرم گفت: «باید آب‌بندی شود!»ــ آب‌بندی یعنی چه؟

ــ یعنی با ماشین صفر کیلومتر باید مدتی با سرعت کم حرکت کنیم تا موتور آماده شود.

من و برادرم صندلی عقب نشستیم. هر کدام کنار پنجره و مادرم روی صندلی جلو. روزهای قبل از عید بود. تازه مدرسه‌ها تعطیل شده بود و ما هیجان‌زده بودیم. من و برادرم می‌خواستیم رویه‌ی صندلی‌ها را، که روکش سرد و پلاستیکی بود، بکنیم. برادرم گفت: «نه، بگذار همه بفهمند ماشین نو است؛ تازه اگر خوراکی بخوریم رویه‌های صندلی کثیف نمی‌شود.»

هیچ موزیکی نداشتیم تا در ماشین گوش کنیم. رادیو را روشن کرده بودیم. کانال‌های رادیویی را عوض می‌کردیم. پدرم مثل همیشه حوصله‌اش سر رفت. رادیو را خاموش کرد و شروع به آواز خواندن کرد. آواز‌هایی که اول آن‌ها بدون استثنا با «آهاهاها ها آ... امان امان امان» شروع می‌شد و بعد صدایش را می‌لرزاند.

ما مثل همیشه می‌خندیدیم و پدرم اهمیت نمی‌داد و صدایش را بیش‌تر می‌لرزاند. پدرم کلاً اهمیت نمی‌دهد و کار خودش را می‌کند. تندی و بداخلاقی هم در کارش نیست.

به جاده زدیم. مادرم با مانتو و شلوار و کفش راحتی. من و برادم با لباس‌های ورزشی و پولیورهای معمولی وکتانی که با آن فوتبال می‌زدیم و خیلی کهنه و کثیف بود و پدرم هم با لباس‌های ورزشی.

مادرم گفت: «زیاد دور نرویم؛ من خانه کلی کار دارم. باید زود به کارها برسیم. امروز بچه‌ها قرار است کمکم کنند.»

پدرم گفت: «ماشین مثل چی دارد می‌رود؛ ماشالله انگار نه انگار که پراید است. انگار پرادو است.»

ما خندیدیم.

مسخره‌بازی شروع شد: «بابا پرادو را چند خریدی؟ از کجا خریدی؟ خیلی باحال است!»

بابا می‌خندید و می‌گفت: «هر کسی نمی‌تواند پرادو بخرد...»

روزهای اسفندی زیبایی بود. من عاشق هوای شیشه‌ای اسفندم. عاشق آفتاب وایتکسی براق. انگار مادرم خورشید را در سفیدکننده خیسانده، یک جوری چشم‌ها را می‌زد که نگو.

من عاشق باد‌های اسفندم. وقتی سرشاخه‌های لخت درخت‌ها را می‌کشید. عاشق جوانه‌ها هستم و عاشق پدرم که این همه باحال است و حالا زده است به جاده و می‌خواند:

«چه خوش احوالی داشتم

چه خوش احوالی داشتم

هر چی بین ما بود

صحبت وفا بود

توی خلوت خونه‌ام...»

از کنار کارخانه‌ها گذشتیم. از کنار شهرک‌های صنعتی، زمین‌های کشاورزی، کوره‌های آجرپزی...  ظهر به «ایوانکی» رسیدیم. یک شهر قدیمی توی جاده‌ی مشهد.

مادرم گفت: «برگردیم. باید غذا بپزم.»

پدرم گفت: «زیاد سخت می‌گیری!»

و بعد این شعر را خواند: «گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع/ سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش»

حالا سمنان را هم رد کرده بودیم. مادرم حرص می‌خورد. می‌گفت: «مرد، این همه بی‌فکری خوب نیست!»

پدرم می‌گفت: «داریم ماشین را آب‌بندی می‌کنیم؛ عید نزدیک است، باید بتوانیم توی عید یک جایی با آن برویم. این یعنی خیلی بافکریم! تازه این سفرها برای جغرافیای بچه‌ها خوب است. به جای این‌ها به جاده نگاه کن و لذتش را ببر...»

مادرم گفت: «حتماً باید تا مشهد برویم؟ مرد لااقل می‌گفتی که یک جُل‌وپَلاس می‌آوردیم. غذایی، خوراکی، آب و چایی و لباس مناسب. »

جاده تمام نمی‌شد و پدرم خسته نمی‌شد و ماشین آرام آرام می‌رفت.

نیمه‌های شب بود که به سبزوار رسیدیم. صبح سپیده‌دم، مشهد بودیم. مادرم تا به مشهد رسیدیم رفت از بانک کمی پول گرفت. خوب است مادرم همیشه کمی پس‌انداز در گوشه‌ی کارتش دارد.

رفت نان و پنیر و خیار و گوجه و کمی میوه خرید. یک فلاسک ارزان برای چای، دو تا پتوی مسافرتی، چهار لیوان ارزان شیشه‌ای، دو تا بشقاب و چند تا قاشق یک‌بارمصرف، یک چاقوی ارزان، چهار مسواک و یک خمیردندان و چهار تی‌شرت ارزان که شب آن را به تن کنیم. رفتیم زیارت و شب را در یک هتل‌آپارتمان ماندیم.

از خستگی داشتیم می‌مردیم. همان‌جا دوش گرفتیم و مادر روی اجاق‌گاز غذایی پخت و برای فردا کوکوی سیب‌زمینی درست کرد. لباس‌هایمان را شستیم و روی شوفاژ‌های روشن خشک کردیم. جوراب‌های بوگندو و عرق‌کرده را هم. مادرم یک ساک ارزان خریده بود. و وسایلی را که برای توشه‌ی برگشت خریده بود داخل آن جا داد. پدرم خیلی خسته بود و زودتر از همه خوابید.

فردا صبح زود به توس، آرامگاه فردوسی رفتیم. در نیشابور چند ساعتی پهلوی خیام بودیم. در باغی ماندیم که کمال‌الملک آن‌جا آرمیده بود. همان‌جا نان و کوکو خوردیم و یکی یک لیوان چای داغ. واقعاً مادرم خیلی هنرمند بود که می‌توانست به این سرعت کارها را ردیف کند.

راه افتادیم. اصلاً جاده تمام نمی‌شد. غروب به شاهرود رسیدیم. گرسنه و خسته از یک ساندویچی در شاهرود ساندویچ خریدیم. غذایی خوردیم. تمام طول راه مادرم برای همه‌مان میوه پوست می‌گرفت و سیب و پرتقال و نارنگی می‌خوردیم. در سمنان می‌خواستیم توقف کنیم؛ اما نماندیم و راندیم.

به خانه که رسیدیم. ماشین آب‌بندی شده بود. دیروز راه افتاده بودیم و به جاده زده بویم و حالا ساعت دوازده‌ شب به خانه رسیدیم. کسی باورش نمی‌شد که ما به نیشابور و توس و مشهد رفته بودیم و یک عالم شهر را گذرانده بودیم و حالا در خانه بودیم. در میان خانه‌ای به‌هم‌ریخته که قرار بود با مادر تا می‌توانیم تمیزش کنیم.

پدرم صبح خیلی زود سر کار رفت. به من گفت: «بعد از این که کار در خانه تمام شد، یک دستمال بردار و سر و روی ماشین را تمیز کن. حیوانکی خیلی خسته شده است.»

به پدرم گفتم: «ماشینت آب‌بندی شد؟»

خندید و گفت: «نه هنوز، باید یک سفر به همدان، لرستان، کردستان برویم و اهواز و بندرعباس هم بد نیستند. باید برویم شیراز و اصفهان. باید برویم کاشان و اگر شد سری به کرمان بزنیم. آن‌وقت شاید...» و خندید.

پدرم دروغ نمی‌گفت و می‌دانستیم او می‌تواند بی‌خبر و یکهویی به سفر برود و ما را هم ببرد. اصلاً هم برایش سفر کار سختی نبود. تمام طول راه آواز می‌خواند و دوست نداشت دنیا را سخت بگیرد. من می‌دانستم آب‌بندی ماشین بهانه است و پدرم عاشق سفر

است!

ما بارها برای خوردن بستنی قرار بود تا سر کوچه برویم و از محمودآباد سر درمی‌آوردیم. بارها می‌خواستیم برویم کرج خانه‌ی خاله‌ام، بعد از چالوس سر درمی‌آوردیم. می‌خواستیم برویم انزلی، از اردبیل سر درمی‌آوردیم. پدرم مدام ما را به بهانه‌های مختلف به سفر می‌برد.

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم پدرم نمی‌توانست جاده‌ای را نیمه‌کاره رها کند و دلش می‌خواست تا انتهای همه‌ی جاده‌ها برود و در طول همه‌ی جاده‌ها آواز بخواند... شاید هم پدرم واقعاً نگران جغرافیای ما بود.


تصویرگری: فرینا فاضل‌زاد

8957082
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است