خبرگزاری فارس - گروه کتاب و ادبیات: روز دوم از سفر کاری که به پایتخت کشور صربستان یعنی بلگراد داشتم قرار بود با «روز ایران» جریان داشته باشد و طبیعی بود که تمام برنامهها تحت شعاع این برنامه بود. با توجه به اینکه روز گذشته مسافت طولانی را پشت سر گذاشته بودم و در هواپیما نتوانسته بودم استراحت کنم و شب نیز پس از افتتاحیه تا دیر وقت در اتاقم در هتل مشغول نوشتن گزارش مراسم بودم صبح کمی بیشتر خوابیدم تا جبران مافات کرده باشم.
هنوز بیدار نشده بودم که خبردار شدم یک هم اتاقی برایم رسیده و در ورودی هتل منتظر من است. پایین رفتم ولی خبری نبود بعد از کلی پرسوجو به فرد مورد نظرم رسیدم که تازه از ماشین پیاده شده بود و داشت با راننده کرایه را حساب میکرد.
«مرشد ابوالفضل ورمزیار» همان هم اتاقی بود که یک روز دیرتر به بلگراد رسیده بود و قرار شد با من هم اتاقی باشد. او از شاهنامه می گوید و برای مخاطبانش از نقلهای عبرتآموز شاهنامه حکیم پارسیگو ابوالقاسم فردوسی بیان می کند. در همین فاصله که او مستقر شود و وسایلش را بگذارد من نیز کمی از کارهای عقب مانده را انجام دادم و آماده رفتن به نمایشگاه شدیم.
از یکی از دست اندرکاران غرفه ایران در مورد موقعیت غرفه سوال کرد که میتواند آنجا لباس عوض کند یا خیر که خودش تصمیمش را گرفت تا با لباس نقالی خود راهی محل نمایشگاه شود و از آنجا که فاصله هتل تا محل نمایشگاه حدود 10 دقیقه پیاده راه است همراه با مرشد از اتاق بیرون آمدیم.
اولین واکنشها از سوی کارمندان هتل بود. آنها تعجب میکردند و بعد با تحسین به مرشد ورمزیار مینگریستند. وارد خیابان شدیم و مسیر پیاده رفتیم و در طول راه مرشد برایم از تجربههای مختلفش از نقالی در کشورهای مختلف گفت. در مسیر تردد ما یک ایستگاه تراموا و اتوبوس قرار دارد که نسبتا جمعیت زیادی اغلب در انتظار اتوبوس هستند و زمانی که به این ایستگاه رسیدیم سرها متوجه مرشد شد و مرشد خیلی عادی با خونسردی قابل توجهی از کنار مردم رد میشد. انگار تجربه این موضوع برایش عادی بود.
وارد نمایشگاه شدیم و مرشد کمکم آماده میشد تا نقل «جمشید» را برای بازدیدکنندگان بازگو کند. اما قبل از آن با توجه به اینکه کمی از ظهر گذشته بود قرار شد ناهار بخوریم. برای ناهار از رستوران زنجیرهای «مکدونالد» برایمان غذا گرفته بودند. زیرا مسئله غذای حلال برای ما وجود داشت و از آنجا که تنها دو رستوران در این شهر غذای حلال توزیع میکنند مجبور بودند از رستوران مک دونالد هم غذا آن هم از نوع دریایی تهیه کنند تا تنوعی ایجاد شود.
با مرشد مشغول غذا خوردن بودیم که یکی از افرادی که او را میشناخت دوربین موبایلش را در آورد و خواست عکسی از او به یادگار تهیه کند. که مرشدبا لحن طنز گفت چه میکنی؟ میخواهی مرشد را در حین «مکدونالد خواری» شکار کنی ... نکن ... و این سبب شد که مرشد از پشت میز بلند شود و ایستاده عکس بگیرد.
برنامه شروع شد و پس از سرود جمهوری اسلامی ایران، مرشد روی صحنه آمد و نقل خود را شروع کرد. او با لباسی که طرحی ایرانی داشت و کلاهی نمدی به سر گذاشته بود و عصای خاصی که سر عقاب دسته آن بود و بر بدنهاش نقشهایی از شیر، آهو، فیل و پرنده نقش بسته بود، با صدای رسای خود برای حاضران به بازگو کردن نقل جمشید از شاهنامه پرداخت.
مرشد ورمزیار به صورت دو زبانه نقل خود را بازگو میکرد و جمعیت زیادی را دور غرفه ایران جمع کرده بود هر چند زمانی که برای او در نظر گرفته بودند اندک بود ولی با این حال توجه بسیاری را به خود جلب کرد.
پردهای با نقاشیهایی از شاهنامه روی دیوار نصب کرده بودند و مرشد با اشاره به آنها نقل میگفت و این بر جذابیت کارش افزوده بود. وقتی به بسته فرهنگی که مرشد به مخاطبش با توانایی منحصر به فردش به مخاطب ارائه میداد به نظرم رسید اگر به پرورش امثال مرشد ورمزیارها اهتمام ورزیده بودیم وضعیت فرهنگی کشورمان بهتر از این بود.
بستهای که در آن هم تصویر هست، هم صوت هست، هم رعایت احترام بزرگتر هست، هم آداب نقل شنیدن و نقل گفتن وجود دارد و ... به طور کلی بستهای ارزشمند و فرهنگی است که با وجود تمام رسانههای مختلف همچنان جذابیت دارد.
یاد شخصیت درویش در رمان «جاده جنگ» اثر منصور انوری افتادم که پیرمرد نقال صبح به صبح پرده نقالیاش را در قهوه خانه مسیر مشهد باز میکند و برای مردم با شور و حرارت از شاهنامه میخواند و آنها نیز برای تر کردن گلویی با چای قهوهخانه پای نقل مرشد مینشینند و تاریخ و ادبیات و فرهنگ گذشته خود را میشنوند. این سنت قصه شنیدن در حالی این روزها در کشور ما در حال فراموش شدن است که کشورهای دیگر در حال احیای آن هستند.
مرشد پس از اتمام نقلش چرخی در نمایشگاه زد و توجه مخاطبان را به خود جلب کرد و عدهای با او عکس یادگاری گرفتند. هنوز ساعاتی به پایان کار نمایشگاه بود که دیدم کسی من را صدا میزند و میگفت با مرشد به هتل بازگردید که وقتی از علت این موضوع مطلع شدم فهمیدم که ظاهرا مرشد به خاطر سفر طولانی و نشستن در هواپیما کمی بیحال شدهاند و همین بهانهای شد تا با مرشد راهی هتل شویم و باز هم گوش بدهم به حرفهای مرشد ورمزیار از سفرها و نقلهایی که برای مردمان مختلف بازگو کرده است.
در مسیر بازگشت به هتل نیز برخی با او خوش و بش میکردند، حتی یک خانم که مادر یک پسر کوچولو بود از مرشد خواست که پسرش با او عکس بگیرد که مرشد با روی باز قبول کرد ولی پسرک به خاطر هیبت مرشد کمی ترس داشت که وقتی دید مرشد او را به سمت خود میکشد ترسش ریخت و در آغوش مرشد قرار گرفت.
وقتی به هتل رسیدیم خبر دار شدم که قرار است اتاق مرشد از من جدا شود و این جدایی پایانی بر روز دوم حضور در یلگراد بود.
8246808