گوناگون 17:10 - 03 اردیبهشت 1396



سکانس اول :




تهران ، خارجی ، روز ، پشت دیوار بیمارستان، پیاده رو



شرح صحنه : در سایه سار یک درخت کم برگ و بار ، پیرزن و پیرمرد فرتوت و ناتوانی با زیرانداز و فلاسک چای وکیسه‌ی کوچک نان و پنیرشان اطراق کرده اند.



هربار که اگزوز یکی از خودروهای گذری خیابان دود می کند، هردو به سرفه می افتند و خس خس سینه شان بلند می شود. پسرک فال فروشی نزدیک شان می شود.



پسرک فال فروش : ننه جون، بابا بزرگ یه فال حافظ از من بخرید، شاید شاعر بهتون بگه کی حالتون خوب میشه ! به من مادر مرده هم یه کمکی کردید !



(پیرزن که موهای سپیدش از زیر روسری بیرون زده ، چادر نخی رنگ و رو رفته اش را جمع و جور می کندو دست های چروکیده اش را تکان می دهد)



پیرزن :  برو بچه جون ،  زندگی ما  خودش چیه که فالش باشه  ،  از ده اومدیم بیمارستان، مش عباس عمل داره ( به شوهرش اشاره میکند) ایشالا امروز بهش نوبت میدن ، تو هم برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ، برو قربونت برم!

پسرک فال فروش اما دست بردار نیست و با پیرزن چانه می زند. آخر سر هم یکی از فال ها را برایشان باز می کند.



پسرک فال فروش : (به کاغذ فال نگاه می کند) به به ببین چه فالی اومده ،  دوش وقت سحر از قصه! نجاتم دادند  !   وان... ون.... بالاخره در ظلمت شب آب به حیاتم دادند ! ننه معلومه که دوره‌ی خوشی تو راهه، اصن نگران نباش ، صبر کن خوشی ها که اومد برو حالشو ببر !



پیرزن : ننه جون فالتو حروم کردی ، همین مش عباس خوب بشه بتونه کارگری کنه، برای ما بسه،ناخوشی دست از سرمون برداره ، خوشی نمیخوایم ! حالا من که پول ندارم بهت بدم ، ولی اگه بخوای یه چایی واست بریزم !  ( پیرزن دستش را به سمت فلاسک چای می برد)

 

پسرک فال فروش: فال فدای سرت ننه جون ، حرومم نشد، الان میرم برای یه دختر و پسر فال عشقولانه میخونم پولشو می گیرم !چایی ام نمیخوام ، ولی مطمئن باش با این فالی که من دیدم معلومه اوضاتون رو به راه میشه !

پیرزن : خدا از دهنت بشنفه ...



پسرک فال فروش : ( در حال دور شدن) ننه گودبای !



پیرزن با تعجب نگاهش می کند و صورتش را به سمت پیرمرد می چرخاند .



پیرزن : این طفلک مریض بود ؟ شاید مال الودگی هوا باشه ها ... همه رو مریض میکنه !



پسرک فال فروش دور می شود .

اندکی بعد پسر نوجوان دیگری که بستنی فروش دوره گرد است به سراغشان می آید. او هم مثل فال فروش نمی تواند چیزی به پیرزن بفروشد، اما سر شوخی را  باز می کند :



بستنی فروش : ننه جون ، یه بستنی قیفی مفتکی بهت میدم به شرطی که  با حاج آقا تو انتخابات شرکت کنید و به من رای بدید !

پیرزن  و پیرمرد هردو لبخند می زنند.



پیرمرد  :  من بستنی نمیخوام، بده به ننه طوبا !



ننه طوبا هم بستنی نمی خورد اما به شوخی پسرک پاسخ می دهد :

پیرزن :  به تو رای بدم وضعمون بهتر میشه ؟ الان کشاورزیمون  خشک شده ،حقوق بازنشستگی نداریم، پسرامون از بیکاری اومدن تهران تو خیابون گل می فروشن ، تو رییس جمهور بشی برای ما چکار میکنی ؟



بستنی فروش : من .... من به سه سوت همه جا رو گلستون می کنم، ایکی ثانیه ،حقوق براتون برقرار میکنم، بعدشم دیگه هر چی بگردی نمیتونی یه دونه بیکار پیدا کنی ! همه‌ی بیکارها رو میذارم سر کار !

 

پیرزن :  ( با لبخند) خیالم راحت شد، خوب دیگه چی ؟ ببینم میتونی منو قانع کنی برم رای بدم ؟

 

بستنی فروش :
اون پسرتو بذار گل فروش بمونه، آخه من ریس جمهور بشم وضع همه خوب میشه ، ، همه چی ارزون میشه !



اون موقع همه شوهرا واسه زن هاشون دسته گل میخرن، شقه شقه گوشت میخرن !  نه مث الان که باید نیم کیلو گوشت بخرن، کاغذ کادو دورش بپیچن، روش یه شاخه گل بذارن، کادو بدن به خانم !

 

پیرزن : چه رییس جمهور خوش اخلاقی هستی تو ! چخاناتم به دل آدم می شینه ،حالا بیا یه چایی برات بریزم بخور ، بلکه نمک گیر بشی رییس جمهور شدی ما رو فراموش نکنی!

 

بستنی فروش : بریز ننه ، دستت درد نکنه ! ما خونوادگی خوش اخلاقیم ! مخصوصا اون برادرم که بادکنک  فروشه ، اینقدر جوک های خنده دار بلده ...  تازه بابام میگه پول چیه ... چرک  دسته، کسی رو خوشبخت نمیکنه ، همین که زنده ایم و  و نفس می کشیم خودش غنیمته !

 

سخنرانی پسرک بستنی فروش رو به اتمام است که مینی بوسی از خیابان رد میشود و دودی به هوا می پراکند که هر سه را به سرفه می اندازد.

پیرمرد کمی جا به جا می شود و کت کهنه اش را می پوشد.

 

پیرمرد : طوبا پاشو برو ببین جواب آزمایشو امروز میدن یا ما باید بمیریم ؟ انگار دیگه هیشکی یاد ما نیست !

پسرک بستنی فروش دوباره نطقش باز می شود.



بستنی فروش : بابا بزرگ ،من اگه رییس جمهور بشم غوغا میکنم ! دیگه لازم نیست بیای اینجا معطل بشی ، با هلی کوپتر میای با هلی کوپتر برمیگردی روستا !  تازه من خودم هم ساده زندگی می کنم تا درد شماها رو بفهمم ... !

(پیرمرد آرام با پیرزن نجوا می کند.)

 

پیرمرد: اینا انگار بالاخونشون اجاره س... !

 

بستنی فروش :  ( ادامه می دهد )  فقط میدونی چیه بابایی ؟ من کباب کوبیده خیلی دوست دارم، شاید بعضی وقتا شیطون گولم بزنه یه گناه کوچولو کنم، یه خورده نامردمی بشم، مثلا برم یه پرس کباب کوبیده از کبابی محل بخرم با ریحون بخورم ! یه پرس هم بدم به مادرم ، آخه تنهایی به دلم نمی چسبه !

پیرزن از حرف های بستنی فروش خنده اش میگیرد.



پیرزن : نوش جونت ننه بخور، به همه فک و فامیل و دوست و آشناهاتم کباب کوبیده بده، ولی ما رو تو هلی کوپتر وسط زمین و آسمون به اَمون خدا ول نکنی ؟

 ناگهان فریاد پیرمرد از درد بلند می شود  . پیرزن با ناتوانی به سمت در بیمارستان می دود



پیرزن : پسر جون ، مواظب مش عباس باش تا من برم کمک بیارم، نشینی اینجا سخنرانی کنی مش عباس از دست بره ها....!



پسر بستنی فروش اما انگار اصلا چیزی نمیشنید . داشت تو هلی کوپتر کباب کوبیده و ریحون می خورد. به بغل دستی اش هم تعارف نمیکرد...!

 

( فعلا فقط یک سکانس از این فیلم نامه نوشته شده ، لطفا بقیه اش را شما بنویسید ! )

9036804
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است