انگار تو بخشی از کاری هستی که انجام میدهم، بخشی از مقصدی که به هوایش پیش میروم و بخشی از دعایی که به اجابت میرسد.
من تو را در حاشیهی کتابهای مدرسهام پیدا کردهام. حاشیههایی که پرند از حرفهایی از سر بیحوصلگی. مثلاً وقتی دقیقههای آخر کلاس، حوصلهام سر میرود، یا آخرین زنگ چهارشنبه که دیگر حس میکنم صدای پای پنجشنبهی باشکوه را میشنوم، دستم به سمت حاشیههای سفید کتاب میرود؛ چیزی مینویسم، طرحی میکشم و یا از سر بیطاقتی، خطخطی میکنم. یک سر این نوشتهها و خطها به تو میرسد. دوست دارم بدانی که حتی در خطخطیهای بیحوصلگیهایم نیز با تو حرف میزنم.
در کلاس داشتم به لحظههای کمطاقت زنگ آخر چهارشنبه میرسیدم که بیمقدمه باران گرفت و در چشم برهمزدنی تند شد. همان لحظه احساس کردم دیگر در جایم بند نمیشوم و باید از هرچه مرا از باران دور میکند بیرون بزنم. باران داشت به شیشه میزد. قطرههای درشت، شیشه را پر کرده بودند. صدایش در کلاس پیچیده بود. حواس همهی ما جایی بیرون از کلاس بود.
پیش باران بود؟ پیش باران بود. من اما حواسم پیش تو و باران بود. آخر تو بخشی از دعایی هستی که به اجابت میرسد. من دعا کرده بودم باران بگیرد و این چهارشنبهی کمطاقت را سر شوق بیاورد. دعا کرده بودم باران بگیرد تا وقتی به خانه برمیگردم خیس شوم و از این خیسشدن چنان شادی عمیقی در دلم بدود که بگویم چهقدر دوستت دارم. آخر دلم میخواست یکبار دیگر شادی بزرگی در دلم بنشیند تا باز بگویم از تو ممنونم که دعاهایم را اجابت میکنی، که باران میبارانی و سخاوتمندانه، بخشی از زندگی هر روزهام میشوی.
9951389