سرم را بالا گرفتم و به اتاق نگاه کردم. همه خواب بودند یا خودشان را به خواب زده بودند. مبلها و میزها را داده بودیم عقب و سرتاسر پذیرایی تشک پهن کرده بودیم.
پیدا بود کسی قصد بیدار شدن ندارد. کلاً خانوادهی سحرخیزی نبودیم، آن هم در تعطیلات. از کار و دانشگاه برگشته بودیم به شهرمان، به خانه، که سیر سیر بخوابیم! اما مگر این صدای زنگ میگذاشت؟
بالأخره مامان از توی اتاق داد زد: «یکی بره در رو باز کنه!» غرغرکنان از جایم بلند شدم و با همان شلوار خواب گل و گشادم، ژولیده و لخلخکنان عرض حیاط را طی کردم و رفتم دم در.
در را باز کردم و خانم و آقای صاد را سرحال و بشاش جلوی در دیدم، با یک لبخند بزرگ. لحظهای خشکم زد. بعد چشمم به شلوارخواب خرسخرسیام افتاد. بعد به صورت آقا و خانم صاد نگاه کردم. میخواستم چیزی بگویم، اما کلمهها توی گلویم گیر کرده بود.
آخرش با صدای دورگه، چیزی شبیه سلام گفتم. آقای صاد با همان لبخند بزرگ پرسید: «خواب بودین؟» و من با همان صدا گفتم: «هههه! نه! خواهش میکنم. بفرمایید...» وهمزمان به ردیف رختخوابها وسط پذیرایی فکر کردم.
همانطور که مهمانها داشتند میآمدند تو، گفتم: «ببخشید یک لحظه!» و مثل فشنگ دویدم توی اتاق فریاد زدم: «آقای صاد... خانوم صاد...»
مثل آبی در خوابگاه مورچگان، ناگهان همه از جا پریدند و با سرعتی که از آدمهایی که تا همین چند دقیقهی پیش خواب بودند بعید بود، تشک و پتو و بالش را کول گرفتند، تا پیش از آنکه مهمانها سربرسند، در اتاقها پناه بگیرند.
بابا داشت شلوارش را روی پیژامهاش میپوشیدو با شتاب به طرف در میرفت که پایش به لبهی قالی گیر کرد و بقیهی مسیر را لیلی کنان رفت . داشتیم همانجا از خنده روی زمین ولو میشدیم که مامان با یک تشر اساسی خندهمان را پراند.
- الآن وقت خنده است؟ زود باشید، جمع کنید. لباسهاتان را عوض کنید و بیایید بنشینید. ای وای! چایی دم نکردهام.کمی اتاق را مرتب کنید.
بعد درحالی که بین چای دم کردن و میوه چیدن و اتاق را مرتب کردن و دم در رفتن گیج مانده بود، با غصه گفت: «باز هم خواب ماندیم!»
آخر هر سال وضع ما همین بود. خانم و آقای صاد هر سال هفتهی اول فروردین، کلهی سحر میآمدند عیددیدنی و هر سال هم غافلگیرمان میکردند! هرچهقدر هم که فرز بودیم و میخواستیم سریع همهچیز را جمع و جور کنیم، آخرش یکی و دوتایمان را با پیژامه و تشک در بغل میدیدند و با آن سرووضع باید میایستادیم و سلامعلیک کردیم و عیدتان مبارک، صد سال به این سالها میگفتیم.
بعد هم مجبور میشدیم بنشینیم در مجلس و هی خمیازههایمان را قورت بدهیم و بهحال آنهایی حسرت بخوریم که توانسته بودند سریعتر دربروند.
تصویرگری:فرینا فاضلزاد
8957083