اما حکایت بنده، برعکس است؛ چون باید بگویم «به مکهای که نرفتم، راست میگم... باور کن!» قبول دارم که برای شما خنده دار است، ولی برای من اتفاقا همین مکهای که هنوز به آن مشرف نشدهام، خیلی ارزش دارد.و اما حکایت عقبه این مکه نرفتن؛ از اواخر دوران راهنمایی(که الان شده ششم تا هشتم) دقیق و حساس شدم که والدین دوستانم، اکثرا راهی مکه میشوند و حاجی و حاجیه بازمیگردند. برای این لغات احترام ویژهای قائل بودم؛مفهومشان برایم قداست داشت؛ یک معنویت الهی که دست بهدست رسیده به مسلمین.
این دغدغه در ذهنم جویای پاسخی مشخص و دقیق بود تا نوبت رسید به حج تمتع والدین خودم. دبیرستان بودم. بعد از مدتی فرصتی برای خودم بود تا برای عمره ثبتنام کنم با خود گفتم: «بالاخره تصمیمت رو گرفتی یا هنوز در حال تحقیق و تفحصی؟! همه رفتن و میرن و خیلی هم راضیان. حتی برخی از دوستان خودت! تو چرا نمیری؟! مثلا خیلی خاصی؟ از بقیه بهترونی؟» بعد دیدم نه! از دیگران نه بهترم و نه خاص تر، فقط از متحول نشدن میترسم! شنیده بودم و عمیقا معتقد بودم که اگرچه همه اولینها، یکبار اتفاق میافتد و به نوبه خود خاص است، ولی آن نخستین نگاه به خانه خدا، اولینی است که اولینها و آخرینهایی را رقم میزند، بیا و ببین! و خیلی برایم بیمثال و بکر بود.
گفتم زمانی باید این لحظه را درک کنم، که از طرفی مصمم باشم برای تحول و از دیگر سو، با همسرم باشم! با کسی که قرار است همراهم باشد در این تحول الی احسن الحال! خودمانیم! من هم بیکارمها! این همه تبصره و شرط برای زیارت... حق بدهید؛ خیلی میترسم! فکر کنید آدم برود خانه خدا و مهمان او باشد، باز هم نمکگیر نشود! خب ترس دارد انصافا!
ندارد؟!برخی هندوانه را که میخورند آخر سر میروند سراغ قسمت بیدانه یا گل هندوانهاش. خودم هم از کودکی چنین عادتهایی داشتم. ان شاءالله این عادتها، به خرده فرهنگ در من تبدیل نشده باشد و نشوم حکایت آن بچههایی که گل هندوانه را میگذارند کنار، گویی گل هندوانه قسم خورده که به قوت خود باقی بماند! انشاءالله آرزویم، حسرت نشود به دلم! حسرت، درد بیدرمانی استها! به حجی که نرفتهام قسم!
4741323