با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: «خب مامانجان! شما بیا، من جفت میکنم!»
- آره جون خودت! تا نگم که یادت نمیافته.
ناگهان مانند پلیسی که مدرک جرمی پیدا کرده، لنگهکفشی بیرون کشید.
- این چیه؟
- این؟... کفشه.
- میدونم کفشه. کفش کیه؟
- چیزه. کفشه... چیزه دیگه...
- چرا اینقدر چیزچیز میکنی؟ میدونی این کفش کیه یا نه؟
سریع جواب دادم: «نه!»
لنگهی دیگر کفش را هم بیرون کشید. بعد به خودش گفت: «ما که از این کفشها نداشتیم.»
نگاهش دوباره چرخید روی من. هول شدم و گفتم: «مال سانازه.»
- ساناز؟
- میگم شاید مال ساناز باشه.
- هفتهی پیش واسهی ساناز کفش خریدم.
کفشهای ساناز را از جاکفشی بیرون کشید و گفت: «ایناهاش!»
کمی فکر کرد و گفت: «تازه! اینها پسرونه است.»
- چیزه... شاید مال همسایههای طبقهی بالاست و افتاده دم در خونهمون. منم اشتباهی گذاشتم توی جاکفشی!
- راست میگیا! چادرم رو بده ببرم بدم بهشون!
- نه نه! بذار دم در. اگه مال اونها باشه میآن برمیدارن. شاید مال یکی دیگه باشه.
مامان گفت: «آره آره...» و کفشها را گذاشت جلوی در.
فوری دویدم توی اتاق و لباسم را عوض کردم. کولهپشتی را انداختم روی دوشم. بلند داد زدم: «مامان من یهسر میرم بیرون!»
کفشهای کهنهام را بیرون کشیدم و پوشیدم و کفشهای جلوی در را توی کولهپشتی چپاندم.
تا خانهی همکلاسیام سهیل دویدم. دستم را گذاشتم روی زنگ. چند دقیقه بعد سهیل آمد دم در. کتانیها را بیرون کشیدم و گفتم: «کفشهات مال خودت. تقلب نمیرسونم!»
مهسا منافی
خبرنگار جوان از اسلامشهر
عکس: سارا ضیایی
خبرنگار جوان از تهران
9687600