سفر به سرزمین سلطان قابوس

باشگاه خبرنگاران جوان؛ منصوره شوشتری* - کشور عمان که با نام سلطان قابوس برای ما گره خورده است، دستکم طی بیش از پنج دهه اخیر نهفقط همسایهای در جنوب ایران بوده بلکه نقشآفرینی دو کشور در رویدادهای تاریخی و مقاطع مختلف باعث شده تهران و مسقط به قول امروزیها آدم (یا طرف) امن همدیگر باشند. از ماجرای جنگ ظفار در دهه ۵۰ خورشیدی و کمک ایران به عمان تا سفرهای اخیر مقامات این کشور به ایران برای میانجیگری و گاه پیام آوردن از آمریکا به ایران، نزدیکی و امنیت را تا حد زیادی تایید میکند.
اما حتی همین حالا که مسقط یک هفته درمیان میزبان وزیر امور خارجه و هیاتی نسبتا پرتعداد برای مذاکره غیرمستقیم با آمریکاست، اطلاعات ما از عمان بهویژه اطلاعات غیرسیاسی و فرهنگی، اجتماعی، علمی و مردمشناختی چندان زیاد نیست.
حالا و در شرایطی که چشم ایرانیها برای نتیجه مذاکرات به مسقط دوخته شده، وزارتخانههای اطلاعرسانی و فرهنگ، جوانان و ورزش عمان بیستونهمین نمایشگاه کتاب مسقط را برگزار و مطابق هر سال از خبرنگاران دعوت کردند برای پوشش این رویداد به مسقط بروند. یکی از این دعوتنامهها هم به من رسید. البته که رفتن به این سفر راحت نبود و چندبار لغو و برقرار شد و در نهایت زمانیکه فکر میکردم دیگر مسقط رفتن در کار نیست، کسی در واتسآپ پیام داد که من از وزارت اطلاعرسانی عمان هستم و اینهم بلیت رفت و برگشت شما از روز دوم تا هشتم اردیبهشت در نمایشگاه کتاب مسقط. بعد از تعجب اولیه، کارهای اداری را کردم و در روز موعد از فرودگاه امام (ره) با خط هوایی سلام راهی شدم و بعد از دو ساعت و نیم به مسقط رسیدم. فردی از وزارت اطلاعرسانی به فرودگاه آمده بود، بعد از سلام و احوالپرسی جزئی (به زبان انگلیسی)، مرا از فرودگاه خارج کرد و به نفر بعدی یعنی راننده تحویل داد و خداحافظی کرد. فاصله فرودگاه تا هتل (یک هتل زنجیرهای آمریکایی) کمتر از نیم ساعت بود و سر راه ساختمان مرکز همایشها و نمایشگاههای عمان را در نزدیکی هتل دیدم. همزمان با ساخت مرکز همایشها از سال ۲۰۱۳ به بعد دو هتل هم جنب آن ساخته شده بود و هر چند هتل از شهر دور بود، نزدیکیاش به محل نمایشگاه باعث میشد راحت، هر وقت خواستم به نمایشگاه بروم بدون اینکه نگران هزینه تاکسی باشم یا معطل ماشین شوم.
قبل از اینکه راهی بشوم، به یک گروه واتسآپ دعوت شدم و فهمیدم تنها خبرنگار ایرانی حاضر در این رویداد فرهنگی هستم و خبرنگاران دیگری اغلب از کشورهای عربی و چند خبرنگار از کرهجنوبی هم هستند. اولین روزی که در مسقط بودیم، صبح زود برای صبحانه به رستوران رفتم و در همان لحظات اول متوجه شدم تقریبا همه نیروهای رستوران از ملیتهای دیگر هستند، همانطور که همه باغبانها، خدمه، نیروهای ساختمانی و بقیه. بعد از صبحانه و حوالی ساعت ۹ صبح بهتدریج جمع شدیم تا به بازدید مراکزی برویم که از قبل تعیین شده بود؛ در لابی و در جمع خبرنگاران صحبت از مذاکرات بود و نیروهای وزارت اطلاعرسانی خوشحال بودند که در رفع تحریمها کمکی برای مردم ایران هستند.
خلاصه که بعد از حدود ۱ ساعتی همه جمع شدند و به سمت باغ گیاهان بومی عمان رفتیم و وقتی رسیدیم مدیر این مرکز که زیر نظر وزارت گردشگری و میراث فرهنگی در حال ساخت بود در مورد اهمیت و زمان شروع و تاریخ احتمالی افتتاح آن توضیح داد و گفت باغی است که فقط گیاهان بومی عمان را در آن در شراط همان منطقه جمع کردهاند؛ شاید شبیه باغ گیاهشناسی تهران البته شیکتر با هدف جذب گردشگر. بعد به وزارت اطلاعرسانی رفتیم جایی که اداره خبرگزاری رسمی عمان و استودیوهای تلویزیونی را دارد و باز هم از تغییرات آن مطلع شدیم، برگشتیم به هتل و عصر همان روز را در خانه اپرای مسقط گذراندیم. بنایی وسیع و جدید در محله گرانقیمت مسقط برای اجرای اپرا و البته با معماری اسلامی و بومی و سالنهای متعدد برای معرفی انواع موسیقی. وقتی منتطر بودیم تا اتوبوسها برای برگرداندن ما به هتل برسند با بقیه خبرنگارها و مترجم گروه همکلام شدم و از جمعیت عمان پرسیدم. دختری جوان که غیر از عربی و انگلیسی به کرهای هم مسلط بود و به انگلیسی گفت حمعیت عمان ۵ میلیون و جمعیت مسقط حدود ۱ میلیون و ۷۰۰ هزار نفر است ولی تعداد زیادی مهاجر هستند. خبرنگارها که برخی هم از شبکههای تلویزیونی مانند الجزیره یاام بی سی بودند نه فقط با هدف پوشش نمایشگاه کتاب بلکه نشان دادن جذابیتهای گردشگری عمان آمده بودند و گرفتن تصویر کار دیگر آنان بود. خلاصه که روز تمام شد و سر شام در رستوران یکی از خدمه سر میز آمد و پرسید چه میخواهم. چیزی نمیخواستم، اگر هم میخواستم خودم میتوانستم بیاورم، همکلام شدیم. کجایی هستی؟ -: من اهل بنگلادشم خانم. +: اسمت چیه؟ اینجا خوبه؟ -: اسمم عاشیک هست، بله خیلی خوبه خانم. =: چقدر کار میکنی؟ -: یک روز درمیان از صبح تا شب. باید میرفت، او که شاید جوانی فقط ۲۰ ساله بود.
پنجشنبه صبح کار اصلی شروع شد. افتتاح نمایشگاه بود. مراسم کاملا رسمی بود و همه با لباس رسمی عمانی شامل دشداشه، بیشت، کوما (سرپوش عمانیها) و بعضی هم خنجر آمدند. با یک خبرنگار اهل امارات همکلام شدم و از لباس عمانیها پرسیدم. کمی توضیح داد و گفت لباس عمانی گرانترین لباس بین کشورهای حاشیه خلیج فارس است و یک دست لباس مردانه عمانی تا ۲ هزار دلار هم میرسد. با اینکه سعی میکردم حواسم به همه موقعیتها باشد، کمی بعد فهمیدم فیالواقع ما خبرنگاران از جایگاه اصلی کاملا دور بودیم و وقتی متوجه این موضوع شدم که دیدم تعداد زیادی فیلمبردار و عکاس با لباس اهالی امارات متحده به سمت دیگر سالن میدوند. مهمان اصلی مراسم امیر شارجه بود که برای امضا و رونمایی از آخرین اثرش یعنی تاریخ حضور پرتغالیها در دریای عمان به نمایشگاه آمده بود. بدون حرف و سختی به غرفه انتشارات خودش جنب غرفه شارجه رفت، کتاب را امضا کرد و از نمایشگاه خارج شد. شاید فقط من آنهم با فاصله دومتری تنها خبرنگاری بودم که تواستم از همه موانع رد شوم ولی نتوانستم حتی از نزدیک از او عکس بگیرم. البته بعد و به کمک گوگل فهمیدم امیر شارجه استاد تاریخ دانشگاههای اکستر و قاهره بوده و از فروش خوب این کتاب ۲۱ جلدی در نمایشگاه هم متوجه میزان محبوبیت او در میان مردم عمان شدم.
افتتاحیه تمام و کشف نمایشگاه برای من شروع شد. حدودا آخر وقت (فعالیت نمایشگاه از ۱۰ صبح تا ۲۲ بود) و از حرف زدن با برخی غرفهداران و سوال از اطلاعات متوجه شدم؛ نمایشگاه کتاب مسقط برای کتابهای عربی است و تعداد غرفههای انگلیسی بسیار کم (کمتر از ۱۰ غرفه) است، بیشتر کتابهای عمومی در نمایشگاه عرضه میشود، همه ناشران در یک سالن بسیار بزرگ جانمایی شدهاند، کشورهای مختلف هم در نمایشگاه غرفه دارند ولی بیشتر معرفی آن کشور است و کتابی عرضه نکردهاند، برخی وزارتخانههای عمانی غرفه دارند، نشستهای فرهنگی در سالن بزرگ مجاور سالن اصلی برگزار میشود، اتاق خبرنگاران با چند لپ تاپ و اینترنت خوب مهیاست ولی لپ تاپها برای من مناسب نیست حروف فارسی ندارد، یک استودیوی کوچک برای ضبط مصاحبههای کوتاه یا پادکست در همین اتاق هست، فضای بیرونی نمایشگاه بر خلاف نمایشگاههای دیگر به دلیل گرمی هوا قابل استفاده نیست و غذاخوریها هم در سالن اصلی یا سالن دیگر جانمایی شدهاند.
نمایشگاه در دومین روز که جمعه بود از ساعت ۱۶ شروع میشد. بنابر برنامه قبلی قرار بود خبرنگاران به منطقهای کوهستانی حوالی مسقط بروند. اما ظهر بود که پیامهایی از تهران رسید و مطلع شدم هیات وزارت خارجه برای مذاکرات به مسقط میآیند و این دوره ما خبرنگاری در هیات نداریم. البته بعد مشخص شد عمان فقط به خبرنگارانی که با وزیر خارجه میآیند، اجازه پوشش آنهم خارج از محل اصلی مذاکرات میدهد ولی اندکی بعد این خبر رسید که وزیر خارجه ساعت ۱۹ برای امضای نسخه عربی کتابش به نام قدرت مذاکرات به نمایشگاه میآید و این برنامه را باید پوشش دهم. اول به مسئولان عمانی خبر دادم که همراه دیگر خبرنگاران نمیروم و حوالی ساعت ۱۷ راهی نمایشگاه شدم. غرفه ناشر را پیدا و باز شروع به گفتوگو با بقیه غرفهداران کردم. اما از حوالی ساعت ۱۸ متوجه شدم مقابل غرفه پر از دوربین و خبرنگار ایرانی و خارجی است. همانجا ایستادم و منتظر ماندم، انتظاری که دو ساعتی طول کشید تا بالاخره وزیر خارجه آمد، کتابش را امضا و به دو وزیر عمانی تقدیم کرد. دیدار مختصری هم از نمایشگاه داشت و کوتاه هم به غرفه ایران رفت، در پاسخ به خبرنگار آمریکایی هم که پرسید آقای دکتر چه خبر از مذاکرات؟ گفت من برای کتاب اینجا هستم (مسلط و دیپلماتیک بود). بعد از تنظیم و ارسال خبر و کمی گپ و گفت با خبرنگاران همکار ایرانی که با وزیر خارجه آمده بودند، راهی هتل شدم. همه خبرنگارانی همراه من هتل را ترک کرده بودند و تنها بودم. طبق معمول برای خوردن شام به رستوران رفتم، تنها در فضای نیمهتاریک و ساکت نشسته بودم و مشغول خوردن بودم که یکی دیگر از خدمه بسیار جوان هتل آمد و پرسید چیزی میخواهم. گفتم: همه چیز خوب است. -: آبمیوههای تازه داریم خانم میخورید؟ +: مثلا چی؟ -: پرتقال، هندوانه، هویج و آناناس. -: پرتقال میخورم. شما اهل کحایی؟ -: اهل هند هستم، خانم. +: اینجا تنها کار و زندگی میکنی؟ -: بله خانم. +: خب امروز چطور بود؟ -: خوب بود خانم، یعنی هر روز خوبه و مثل هم تا اینکه من به خانه زنگ میزنم و اوضاع بهتر میشود. +: خب چرا هر روز نمیزنی؟ -: یا صبحها میزنم یا عصرها، خانم... +: امیدوارم خودت و خانواده همیشه خوب باشید. -: مرسی خانم. رفت و با لیوانی آب پرتقال برگشت. در حالیکه وقتی از خانه حرف میزد در چشمهای مشکی و درشتش نگرانی و دلتنگی را میدیدم ولی لبخند میزد. آنهم در روزهایی که اخبار رویارویی هند و پاکستان همه جا پیچیده بود و همه فقط از دو طرف میخواهند خویشتنداری کنند.
سومین روز نمایشگاه هم صبح یکراست سراغ غرفه ایران رفتم و با نماینده وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و رایزن فرهنگی ایران در عمان گفتوگو و گزارشی از غرفه تنظیم کردم و با عکس و فیلم به تهران فرستادم. قصد داشتم همه مشاهدات خودم از نمایشگاه را در قالب یک گزارش مفصل با عکس و ویدئو بفرستم، این گزارش را هم آماده کردم و ویدئوهایی را که گرفته بودم برای تدوین به تهران فرستادم. شب که خسته به رستوران هتل رسیدم و در حال خوردن غذا بودم، یک خانم میانسال که انگلیسی (با تلفن حرف میزد) در میز روبرویی توجهم را جلب کرد وگویا من هم توجه او را جلب کرده بودم. سر میز آمد و همکلام شدیم، فهمیدم آلیس، مترجم انگلیسی به عربی است، در دانشگاه اکستر عربی خوانده، سالی دوبار برای کارهای ترجمه به یمن میآید. قرار شد صحبتها را فردا ادامه دهیم. قبل از اینکه رستوران را ترک کنم، سرخدمه رستوران که زنی میانسال بود سر میز آمد و پرسید چیزی میخواهم یا نه. +: همه چیز خوب بود. راستی اسم شما چیه؟ -: آیرین. +: چه اسم زیبایی. اهل کجایی؟ -: اهل فیلیپین، از سال ۲۰۰۰ عمان بودم و تقریبا عمانی حساب میشم. +: پس زبان عربی رو خوب بلدی؟ -: نه خانم، واقعا خجالت میکشم که کم بلدم. +: من خبرنگارم و از ایران اومدم. -:اوه چه خوب، پس یه مقاله درمورد من بنویس، بگو خیلی خوب و پرتلاش بود. +: حتما آیرین.
سفر به مسقط رو به پایان بود، روز بعد نشستی با رئیس مرکز فرهنگی سلطان قابوس برای خبرنگاران تدارک دیده شده بود که کل نشست عربی بود ولی برای من ترجمه شد. گفتوگویی هم من با رئیس جایزه فرهنگی سلطان قابوس در فرهنگ، هنر و ادبیات کردم و باز هم در نمایشگاه گشت زدم. عکس و فیلم گرفتم. گزارش اصلی آماده شده بود. عصر و در ساعات پایانی کار نمایشگاه به بازار سنتی مسقط رفتیم، محلی شبیه بازار تهران، اما کوچکتر با معماری سنتی و در کنار یکی از ساحلهای شهر مسقط و آنجا بود که فهمیدم عجب شهر و کشور گرانی هم ارزش ریال عمان نسبت به بقیه ارزها بیشتر بود و هم اجناس گرانتر. خلاصه که از دیدن مناظر لذت بردیم. شب سر شام با سنا خبرنگار لبنانی مستقر در دبی حرف میزدیم که آلیس هم رسید و همکلام شدیم تا دیروقت، صحبت از لبنان و فلسطین بود که یک دانشجوی دکتری انگلیسی هم رسید. کسی که در لندن در مورد آرشیو خاطرات زندانیان فلسطینی مطالعه میکرد. آخرین روز هم که تا ظهر در مسقط بودم، به استراحت و گپ و گفت با بقیه خبرنگاران و خداحافظی و گرفتن شماره و عکس یادگاری تا ظهر گذشت و سر ظهر هم ناهارنخورده راهی فرودگاه مسقط شدم. اما قبل از خروج برای خداحافظی از خدمه رستوران (که احتمالا از سوالهای من خلاص شده بودند) رفتم و آنها هم با دو یادگاری سراغم آمدند و خواستند عکسی بگیریم که هیچ جایی منتشر نخواهد شد، هدایا را گرفتم و جدا شدیم.
دلم پیش آن پسرک جوان هندی ماند که نگران خانه و خانواده بود ولی حتی نتوانستم در این درد که درد ناامنی بود با او همدردی کنم و با یک خداحافظی معمولی راهی ایران شدم.
*کارشناس و پژوهشگر فرهنگی
12185712