اینجا، هنوز زندگی جاری است

باشگاه خبرنگاران جوان؛ سید مجتبی طباطبائی - از روز قبل میدانستم قرار است جمعی از هنرمندان و بازیگران پیشکسوت از ساختمان شیشهای بازدید کنند؛ ساختمانی که اسمش بعد از حمله اسرائیل بیشتر بر سر زبانها افتاده است. وقتی رسیدم، بخش پایانی بازدید باقی مانده بود. رئیس سازمان از روز حادثه میگفت و تعداد موشکهایی که اصابت کرده بود. از مصونیت اهالی رسانه در جنگ، و بیتفاوتی و گستاخی اسرائیل در نادیده گرفتن معاهدههای بینالمللی. در همان جمع، گلریز هم حضور داشت. کنار جبلی، مالک اشتر ایستاده بود! هنوز هم مثل نقشش در «ستایش» با هیبت صحبت میکرد. صحبتها که تمام شد، جمع شروع کرد به خواندن «ای ایران». عدهای هم گوشی درآوردند تا فیلم بگیرند و لحظهها را ثبت کنند. امیدوار بودم به تیم بچههای تولید، برای همین خودم گوشی درنیاوردم. معاون سیما و رئیس شبکه نسیم را هم دیدم که در جمع «ای ایرانخوانها» بودند. در بین برنامههای بازدید از شیشهای که روابط عمومی هماهنگ کرده، این اولین باری است که «ای ایران» به این سبک و سیاق خوانده میشود. کنار ایستادهام و زمزمه میکنم. همه زیر بنری با تصویر خانم امامی جمع شدهاند؛ همان تصویری که از روز حادثه در ذهن مردم به یادگار مانده. انگار با خواندن «در راه تو، چه ارزشی دارد این جان ما»، انگشت اشاره سحر امامی هم جان گرفته و صدایش در گوشم میپیچد. عجیب است آدمیزاد. هر واکنش دیگری غیر از واکنش آن روز، ماجرا را عوض میکرد. اگر غیر از این میشد، باید دور تا دور شیشهای را میپوشاندند که نکند مردم یاد خاطره بد آن روز بیفتند. اما حالا باعث افتخار است. آن نشستن تا لحظه آخر آن روز، جسارت امروز را داد که قهرمانانه بایستیم و روایت مقاومت را بگوییم.
علی بشیری را پیدا نکردم؛ شده است راوی مقاومت. روز حادثه اینجا بود. روابط عمومی معاونت سیاسی است و این روزها برای گروههای بازدیدکننده مشاهداتش را روایت میکند. احتمالاً همین اطراف است. یکی از بچهها گفت که بوده است و بخش اول را روایت کرده. «ای ایران» که تمام شد، دست میزنند. عقبعقب میروم تا خانمی که از جمع جدا میشود راحتتر حرکت کند. پایم میخورد به تکه آهنی که داخل زمین است، نمیدانم پایه چراغ بوده یا وسیله دیگر. لبههایش تیز است؛ به خیر میگذرد. تعادلم را که حفظ کردم، مریم نشیبا را دیدم. همان خانمی بود که به خاطرش عقبعقب رفتم. او مرا نمیشناخت، اما لبخندی زد و سلاموعلیک کردیم. جمعیت میخواستند عکس دستهجمعی بگیرند. نشیبا با کمک یکی از خانمهای دیگر که برای پوشش تصویری برنامه آماده بود، در باغچه قدم زد و از جمعیت فاصله گرفت. خسته شده بود و تشنه. دوباره که نگاهمان به هم افتاد، اشاره کرد به درختان نیمسوخته باغچههای شیشهای و گفت: «چرا به اینها آب نمیدهید؟» صدایش هنوز طراوت دوران قصهگوییاش را دارد، لطیف است و کمک میکند نگاهش در عین خواستن، مهربانتر به نظر برسد.
یکی دو نفر از همکاران دارند تلاش میکنند به خواسته عکاسان توجه کنند تا همه داخل قاب باشند. یاد تصاویر عکاسهایمان افتادم؛ یکی دوبار در حاشیه بازدیدها، از برگهای سبز و جوانههای گیاهان شیشهای عکس گرفته بودند. از آنهایی که آدم دوست دارد پست بگذارد و زیرش بنویسد: «و ما دوباره سبز خواهیم شد». به سوال نشیبا فکر میکردم که بطری آب خواست. بیست دقیقه ای از دوازده گذشته بود. اذان را هم گفته بودند و آفتاب دقیقاً از بالای سر میتابید. دنباله سایههایمان جرات نمیکرد از شدت نور از ما دور شود. خودم هم تشنه بودم. منتظر بودم برنامه تمام شود و بروم برای رفع تشنگی. طبیعی بود خانم نشیبا هم بطری آب بخواهد. داشتم فکر میکردم بروم تا در ورودی و بطری آب بیاورم که یکی از دوستان آب را رساند. نشیبا بطری به دست، نگاهش را دوخته بود به گیاهان و درختان یکی از باغچههای شیشهای. گفت: «این طفلکیها گناه دارند. به اینها آب بدهید.» میخواست به آنها آب بدهد. یاد قصه «لانهای برای قناری»اش افتادم. اگر در بازسازی ساختمان شیشهای، باغچهها بمانند و درختها جان بگیرند، شاید این درخت که امروز با کمی آبیاری زنده شد، لانهای برای قناریها شود. عکس دستهجمعی گرفته بودند و ما مشغول صحبت بودیم. نگاهش به باغچههای آنطرفتر میافتاد که جوانههای سبزش بیشتر بود، سوز صدایش بیشتر میشد. فقط دل آدم برای خانهاش اینطور میسوزد؛ انگار هر روز از کنار گلدانهای شمعدانی حیاط خانه رد شوی و از آب حوض برداری و روی گل و برگهایش بریزی. گلدانها را آفتاب-سایه کنی که نه زهر خورشید اذیتشان کند و نه از نور بینصیب باشند. با قامت خمیدهاش آرامآرام راه میرفت و زیرلب نگرانیاش را زمزمه میکرد. انگار چند روز از خانهاش دور بوده، دزد به خانه زده و از قضا پای دزد به گلدانها خورده و شکسته. حالا که نشیبا از کنار حوض شیشهای میگذرد، انگار دزدی از آن سوی مرزها قصد کرده خاطرات یک عمرش را بدزدد و گلدانهایش را بشکند.
از او جدا میشوم تا خودم را به در ورودی شیشهای برسانم. جمعیت همراه رئیس سازمان مسیرشان را کج میکنند تا محل اصابت موشکها را ببینند. سایهای پیدا میکنم و منتظر میمانم. عدهای از جمع جدا شدهاند و مشغول مصاحبهاند. عجیب گرم است. ماشینهایی که هنرمندان را به شیشهای آوردهاند روشن کردهاند و منتظرند. شیشه رانندههایشان بالاست؛ احتمالاً کولر گرفتهاند که داخل ماشین خنک شود. نشیبا حالا نزدیک در ورودی، بالای سر باغچهای دیگر ایستاده است. چند قدمیاش، دکتر جبلی مشغول صحبت است که صدایش میکند: «آقای دکتر .... آقای دکتر جبلی...» ایستاده است بالای باغچهای که در این مدت بعد از جنگ بیشتر سبز شده. قرص ایستاده تا چیزی را نشان بدهد. دکتر جبلی صحبتش که تمام میشود، برمیگردد و چند قدمی طی میکند تا به او برسد. نشیبا اشاره میکند به گل و گیاه باقینمانده و سبزی که کنار درخت است. از دور نگاهش میکنم. درکش برایم سخت است، ولی یاد مادربزرگم میافتم که روزانه یک ساعت به حیاط میآمد و از گلها مراقبت میکرد. اگر میخواستیم از گلها قلمه بگیریم، باید یا خودش میآمد یا به توصیهاش به آرامی این کار را میکردیم.
ترجیح دادم نزدیک بروم. گوشیام را از جیبم درآوردم تا عکسی به یادگار بگیرم؛ از رئیس سازمانی که دست به سینه پای دغدغههای هنرمند پیشکسوتش ایستاده و به او میگوید: «شما اولین نفری هستید که به این موضوع اشاره کردید» نشیبا صحبتش که تمام میشود، اشارهای هم به معاون رادیو میکند. با همان صدا اما با ذوقی که در چشمانش هست، میگوید: «آقای بخشیزاده هم خیلی خوب است.» در ادامه هم تعریف میکند.
تقریباً اکثر نفرات سوار شدهاند. نشیبا جزء آخرین نفرات است که از ساختمان شیشهای بیرون میزند. لحظه آخر، در ورودی شیشهای را نشان میدهد و میگوید: «این چقدر قشنگ شده. خودش یک اثر هنری است.» نگاه میکنم به امتداد نگاهش؛ یک تکه از در ورودی، شیشههایش به کلی ترک برداشته اما نریخته. از پشتش چیزی پیدا نیست، فقط نور عبور میکند. ماشینها که تکمیل میشود، راه میافتند. با یکی از همکاران پیاده راه میافتیم سمت محل کار. سرپایینی است اما گرم. نگاهم که به فضای سبز سازمان میافتد، یاد باغچههای شیشهای برایم زنده میشود. یاد دزد خاطراتی که آمد و گلدانهایمان را هم شکست. دزدی که خیال میکرد با شکستن شیشهای انعکاس نور حقیقت را از ما میگیرد؛ بیآنکه بداند ما مراقب درختان و باغچههای شیشهای هم هستیم، چه برسد به آرمانهایی که از این ساختمان منعکس میشود. نزدیک در ورودی محل کار سبزیکاری یکی از رانندهها را میبینم. بیشتر به این فکر میکنم که بعضی از آدمها در اینجا زندگی میکنند. مثل نشیبا و باقی بازدید کنندههایی که با بغض میگفتند با ساختمان شیشهای خاطرات بسیاری دارند. / پایان
12209163