صبحانهات را که خوردی حتما لیوانها را توی ماشین ظرفشویی بچین. زیرش هم مینوشت «تو عشق منی» و امضا میکرد.
شوهرش هنوز خواب بود. ساعت شروع کارشان 2ساعت باهم اختلاف زمانی داشت. صبحها همدیگر را نمیدیدند، پس برای هم یادداشت مینوشتند. گاهی هم کاغذهای برچسب زردرنگ را برای هم پر میکردند و به کابینت و تلویزیون میچسباندند.
روزهای اولی که تصمیم گرفت برود سر کار 2 تا ایده توی سرش بود؛ اول اینکه در محیط خانه، شهروند درجه2 نباشد تا در جنگ قدرتی که برای هم ساخته بودند به اندازه حریف (شوهر) سلاح و مهمات داشته باشد و دوم آنکه قدری هم در مخارج سنگین منزل کمک کند.
اما کمکم قلمرو زندگی به یک صحنه نزاع دائمی تبدیل شد؛ شاید چون ملاحظات این سبک زندگی را نمیشناختند و فرمول بده بستان محبت و ایثار را فراموش کردند. بعدازظهرها بین 2 تا آدم شاغل، یک رویارویی شکل میگرفت. درست مثل 2 تا همکار که گهگاه از حیطه همکاری به مرز رقابت و بعد حسادت یا دشمنی کشیده میشوند. یک قانون مهم داشتند به اسم «تقسیم کار» که ناچار بودند برای اینکه به کسی ظلم نشود حساب و کتاب کنند. نمیشود که من همیشه خانه را تمیز کنم و تو طفره بروی. امروز ظرفها را تو باید بشویی و لباسها را خودت اتو کنی. حریف هم در مقام پاسخ میگفت اشکال ندارد پس قبض آب و برق و تلفن را هم تو امروز پرداخت کن. تازه از سر کار که میآیی بچه را هم خودت از مهد بیاور خانه.
بعد یک جاهایی چرتکه بهدست روبهروی هم مینشستند و مصرف هم را محاسبه میکردند. این ماه، همه مصرف اینترنت بهخاطر تو بوده که اینقدر زود شارژش تمامشده و او میگفت تو اینماه برای خودت 600هزار تومان کتوشلوار خریدهای و هیچ پولی برای خرید مانتو نمانده.
آلوده شدن زندگی به محاسبه و استنطاق، تلفات زیادی برایشان بهجا گذاشت. کمکم به این نتیجه رسیدند که ادامه این مسیر برایشان مقدور نیست. بازی دوسر باختی شروع شده بود که اتمامش خطرناک بود. عشق و ایثار، قربانی شده بود.
7663908