گوناگون 03:15 - 31 تیر 1396
شیوا حریری:جمله‌هایی در زندگی دوچرخه وجود دارند که هرچندوقت یک‌بار تکرار می‌شوند. مثلاً این جمله‌ای که می‌خواهم بگویم. این جمله در موسم معرفی خبرنگار برتر استفاده می‌شود. کدام جمله؟ این: «خبرنگارهای برتر از سیاره‌ای دیگر نیامده‌اند.»

مثل این شش نفر که از اهالی همین زمین خودمان هستند، فقط وقت بیش‌تری برای دوچرخه گذاشته‌اند، بیش‌تر کار کرده‌اند، از چاپ‌نشدن آثارشان نترسیده‌اند، با انتقاد قهر نکردند، آثار بعدی را فرستادند و سعی کردند کارهای بعدی بهتر باشد و کم‌کم شد.

حالا، در آغاز دوازدهمین دوره‌ی خبرنگار افتخاری، فصل برداشت است و دوچرخه با لبخند و هیجان این شش نفر را به‌عنوان خبرنگارهای برتر یازدهمین دوره‌ی خبرنگار افتخاری معرفی می‌کند.

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

دریا اخلاقی:

دریا را خیلی وقت‌ است که می‌شناسیم. به گفته‌ی خودش از مرداد ماه چهار سال پیش که اولین بار برای دوچرخه نامه نوشت.

دریا اخلاقی که در تهران زندگی می‌کند، سه دوره خبرنگار افتخاری بوده، تا به حال انواع مطلب‌ها را برای دوچرخه فرستاده است؛ داستان، شعر، عکس، یادداشت، معرفی کتاب و نامه.  در مسابقه‌های دوچرخه هم با پشتکار شرکت می‌کند.

وقتی می‌شنود که خبرنگار برتر شده سکوت می‌کند و وقتی از سکوتش تعجب می‌کنم می‌گوید: «وقتی هیجان‌زده می‌شوم سکوت می‌کنم.» و اضافه می‌کند که نگران نباشم، کم‌کم به حرف می‌افتد!

 

  • تا به‌حال انواع آثار را برای دوچرخه فرستاده‌ای، البته بیش‌تر شعر و داستان. خودت را بیش‌تر شاعر می‌دانی یا داستان‌نویس؟

داستان‌نویس. حرف‌های من خیلی زیاد است. توی شعر جا نمی‌شود!

 

  • وقتی دوچرخه می‌گیری اول کدام صفحه را می‌خوانی؟

خیلی با متانت از صفحه‌ی اول شروع می‌کنم، اما به صفحه‌های چشمه‌ها که نزدیک می‌شوم یک چشمی نگاه می‌کنم ببینم مطلبم چاپ شده یا نه!

 

  • هنوز هم وقتی مطلبت چاپ می‌شود هیجان‌زده می‌شوی؟

بله. هنوز هم انگار قند هم می‌زنند ته دلم!

 

  • و وقتی چاپ نمی‌شود؟

حس بازیکن‌های فوتبال را دارم که نشسته باشند روی نیمکت ذخیره. باید بازی بقیه را نگاه کنم!

 

  • خانواده چه نگاهی به دوچرخه دارند؟

راضی‌اند. هر هفته خبر می‌گیرند که کاری از من چاپ شده یا نه. وقتی عکسم چاپ می‌شود چند تا دوچرخه می‌گیرند و به هر کی می‌آید می‌دهند!

 

  • هم‌کلاسی‌ها  و معلم‌ها چه‌طور؟

برای مدرسه جالب است. بعضی بچه‌ها دوچرخه را می‌شناسند و وقتی مطلبم چاپ می‌شود ذوق می‌کنند. می‌پرسند چه‌طور این‌ چیزها را می‌نویسی؟

 

  • حالا واقعاً چه‌طور می‌نویسی؟ تو می‌روی سراغ داستان یا داستان می‌آید سراغ تو؟

همه‌جورش ممکن است. گاهی هم از یک کلمه یا عبارت خوشم می‌آید و برای آن داستان می‌نویسم. مثلاً داستان «یک بعدازظهر شلوغ» را همین‌طوری نوشتم. چون از این ترکیب خوشم می‌آمد و دلم می‌خواست اسم داستانم باشد!

 

  • راستی! چه‌طور با دوچرخه آشنا شدی؟

من علاقه‌ی عجیب و زیادی به نیازمندی‌های همشهری داشتم و آن را کلمه به کلمه می‌خواندم! یک بار کنار نیازمندی‌ها چشمم به صفحه‌ی کاردستی دوچرخه خورد که آموزش «دست‌بند دوستی» را گذاشته بود. آن صفحه را نگه داشتم تا دست‌بند را درست کنم. پشت صفحه مسابقه بود. هیچ‌وقت دست‌بند را درست نکردم، اما دوچرخه‌ای شدم!

 

  • سؤالی مانده که نکرده باشم؟

دوست داشتم بپرسید می‌خواهم چه‌کاره شوم و بگویم در دوچرخه کار کنم.

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

فریدا زینالی:

قدم به قدم به هم می‌رسیم

وقتی کسی سه دوره خبرنگار افتخاری دوچرخه باشد، می‌شود از قدیمی‌های دوچرخه؛ مثل فریدا. خودش هم همین‌طور فکر می‌کند. می‌گوید: «صددرصد دوچرخه‌ای هستم!»‌ و می‌گوید: «با دوچرخه بهترین نوجوانی را داشته‌ام.»

آشنایی‌ فریدا زینالی با دوچرخه در تولد 9سالگی‌اش بود و خانه‌ی مادربزرگ و روزنامه‌ای که دایی‌جان به خانه آورده بود و واسطه‌اش هم دخترخاله‌جان که دوچرخه را پیدا کرد و به او داد. اولین نامه‌اش را وقتی کلاس پنجم بود نوشت و می‌گوید:

«احتمالاً داستان بود.» و اولین مطلبی که چاپ شد: «یکی از انشاهای سال اول راهنمایی بود.» بعد هم در 13‌سالگی فرم خبرنگار افتخاری را پر کرد تا امروز...

 

  • تو سراغ شعر می‌روی یا شعر به سراغت می‌آید؟

هردو. یک قدم من می‌روم. یک قدم او می‌آید تا به هم می‌رسیم.

 

  • اصلاً چه‌طور شد که فهمیدی می‌توانی بنویسی؟

وقتی نوشته‌های دیگران را می‌خواندم، حس می‌کردم من هم می‌توانم. یک‌جوری دستم می‌رفت به سمت نوشتن.  بعد شروع کردم به نوشتن و این‌طور شد.

 

  • تاحالا سعی کرده‌ای دوستانت را تشویق کنی که بنویسند؟

چندبار سعی کردم دوستان صمیمی‌ام را بکشم به سمت دوچرخه، اما علاقه‌ای نشان ندادند. وقتی می‌گویم برای دوچرخه می‌نویسم، ذوق می‌کنند، اما خودشان دوست ندارند بنویسند. ای کاش داشتند. خیلی بهتر می‌شد.

 

  • وقتی می‌بینی مطلبت در دوچرخه چاپ نشده، چه حسی پیدا می‌کنی؟

کارهای بقیه را می‌خوانم! راستش قبلاًها ناراحت می‌شدم، اما الآن رابطه‌ام با دوچرخه طور دیگری است. با این‌که بچه‌ها را نمی‌شناسم، اما با آن‌ها رابطه‌ی خاصی دارم و وقتی شعر یکی دیگر چاپ می‌شود، خوشحال می‌شوم.

 

  • اول کدام صفحه‌ی دوچرخه را می‌خوانی؟

معمولاً دوچرخه را از آخر شروع می‌کنم که زودتر برسم به صفحه‌ی چشمه‌ها!

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

بهنام عبداللهی:

با چشم دیگرم سوژه‌ها را می‌بینم

بهنام دو دوره است که خبرنگار افتخاری دوچرخه است و در تبریز زندگی می‌کند. گاهی در مسابقه شرکت کرده و برنده شده. گاهی عکس فرستاده، گاهی یادداشت نوشته، گاهی کتابی معرفی کرده، اما دوچرخه بهنام عبدالهی را بیش‌تر با شعرهایش می‌شناسد.

 

  • چه‌طور شعر می‌گویی؟ خودش می‌آید یا دنبالش می‌گردی؟

من همیشه می‌گویم آدم باید اینترنت داشته باشد که پیام بیاید. شعر هم چنین چیزی است. باید فضایی در خودمان ایجاد کنیم، مثلاْ فیلم ببینم یا کتاب بخوانیم یا... آن‌وقت چشم دیگری به ما متصل می‌شود که می‌توانیم با آن سوژه‌های شاعرانه را ببینیم.

 

  • هنوز هم با دیدن شعرت در دوچرخه هیجان‌زده می‌شوی؟

بله. صدسال بعد هم هیجان‌زده خواهم شد! هیجان‌زدگی خیلی عجیبی است. من خبرنگاری هم می‌کنم. وقتی گزارشم چاپ می‌شود هیجان ندارد. جیغ و داد ندارد، اما وقتی شعرم چاپ می‌شود خیلی خیلی هیجا‌ن‌انگیز است.

 

  • و وقتی چاپ نمی‌شود؟

وقتی کارم چاپ نمی‌شود، انرژی‌ام کاهش پیدا می‌کند، اما حالا دیگر فهمیده‌ام که باید صبر کنم. وقتش که برسد چاپ می‌شود، اما ممکن است یکی دو سال هم طول بکشد!

 

  • خواندن کار بقیه چه حسی دارد؟

از خواندنشان خوشحال می‌شوم. بچه‌های دوچرخه با این‌که هم‌دیگر را ندیده‌اند، هم‌دیگر را می‌شناسند و با هم رقابت دارند.

 

  • وقتی دوچرخه می‌گیری، اول سراغ کدام صفحه می‌روی؟

اول چشمه‌ها، بعد خبر، بعد دوخرچه، بعد بقیه‌ی صفحه‌ها.

 

  • اصلاْ چه‌طور با دوچرخه آشنا شدی؟

من وبلاگ داشتم و در آن شعر و داستان می‌نوشتم. یک بار نیلوفر نیک‌بنیاد، که از خبرنگارهای افتخاری قدیمی شماست، برایم کامنت گذاشت و دوچرخه را معرفی کرد. اولین نامه را تابستان 93 برای دوچرخه نوشتم. یک داستان فرستادم که اواسط تابستان چاپ شد.

 

  • فکر می‌کنی دوچرخه‌ای شده‌ای؟

بله. البته دوچرخه‌ای‌شدن با خبرنگار افتخاری‌شدن فرق دارد. دوچرخه‌ای‌شدن حسی است که ما به دوچرخه داریم. دوچرخه جایی است که هیچ اجباری برای کار‌کردن نیست. بدون چشم‌داشت از بچه‌ها حمایت می‌کند. این برای نوجوان‌ها خیلی ارزشمند است.

 

  • حرف دیگری مانده؟

بچه‌هایی که در تهران زندگی نمی‌کنند، از دوچرخه گله دارند، چون همه‌ی برنامه‌ها برای بچه‌های تهرانی است. از جلسه‌ها تا تولد دوچرخه.

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

هلیا معیری‌فارسی:

ناگهان حس شعر می‌آید

«اوه! خدای من!» اولین حرفی که هلیا می‌گوید وقتی می‌شنود خبرنگار برتر دوچرخه شده است!

هلیا معیری فارسی ساکن لاهیجان است و در این سال‌ها برای دوچرخه شعر و یادداشت نوشته، گاهی در مسابقه‌ها شرکت کرده و البته نامه‌هایی پر از حس و هیجان و رنگارنگ فرستاده.

 

  • اولین باری که شعرت چاپ شد چی‌کار کردی؟

جمعه بود. پدربزرگم برایم دوچرخه خریده بود. در کمال آرامش داشتم می‌خواندمش که دیدم شعر آشناست. باورم نمی‌شد. شروع کردم به بالا و پایین پریدن! همه‌ی خانواده می‌پرسیدند چی شده! همان موقع یک ای‌میل برای دوچرخه فرستادم و کلی توی ای‌میل جیغ کشیدم!

اما اولین‌بار که شعرم روی جلد چاپ شد، چند کلمه‌اش عوض شده بود. ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر برایتان کاری نفرستم. بعد فکر کردم چه کاری است؟! باید اعتراض کنم و برایتان نوشتم که ناراحتم.

چند وقت بعد برایم نوشتید که دوست دارید کارم را چاپ کنید، اما گاهی لازم است کلمه‌هایی تغییر کند و بهتر شود. پیش خودم فکر کردم یعنی کار من برایشان ارزش دارد.

 

  • اول کدام صفحه‌ی دوچرخه را می‌خوانی؟

اول که چشمه‌هاست. بعد می‌روم سراغ خود روزنامه. وقتی تمام شد، جدولش را حل می‌کنم. مثل کسانی که چیزهای خوش‌مزه‌ی غذا را آخر می‌خورند، آرام‌آرام می‌روم سراغ دوچرخه و از اول تا آخرش را می‌خوانم.

 

  • وقتی چیزی از تو چاپ نمی‌شود چه حسی پیدا می‌کنی؟

اوایل ناراحت می‌شدم و باعث می‌شد از دوچرخه لذت نبرم. وقتی کارت خبرنگاری‌ام آمد گفتم این‌طور نمی‌شود. باید لذت ببرم. هنوز هم لذت می‌برم.

 

  • برخورد اطرافیان چه‌طور است؟

راستش دوست ندارم کسی بفهمد. وقتی می‌فهمند شروع می‌کنند به پی‌گیری. می‌شود مسئولیت، مثل مدرسه. نوشتن برای دوچرخه چیزی است بین خودم و دوچرخه. برای من دوچرخه روزنامه نیست، آدم است. ما دو تا دوستیم. من برایش کار می‌فرستم و او اگر خوشش بیاید چاپ می‌کند.

 

  • تو و شعر چه‌طوری هم‌دیگر را پیدا می‌کنید؟

اگر قرار باشد نثر بنویسم؛ یادداشت یا معرفی کتاب یا... بهش فکر می‌کنم و تصمیم می‌گیرم، اما درباره‌ی شعر این‌طوری نیست. شعرها و نقاشی‌هایی که می‌کشم ذهنی‌اند. دارم توی باغ قدم می‌زنم یا دارم چای می‌خورم و یک‌هو حسی سراغم می‌آید و من می‌نویسمش.

 

  • حرف دیگری هم هست؟

تازگی چیزی برای دوچرخه نفرستاده‌ام. این‌جا اینترنت دائماً قطع می‌شود. پست هم خوب نیست؛ مثلاً برایم جایزه‌ای فرستاده بودید که دو ماه بعد به دستم رسید. مشکلات زیاد است و ارتباط سخت است.

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

مهسا منافی:

با نوشتن آرام می‌شوم

وقتی می‌شنود خبرنگار برتر شده می‌گوید: «احساس می‌کنم رتبه‌ی یک کنکور شدم.» این را مهسا می‌گوید که امسال کنکور دارد و باید حسابی درس بخواند، اما می‌گوید:

«دوچرخه را رها نمی‌کنم. وقتی می‌نویسم و عکاسی می‌کنم، آرام و سبک می‌شوم. فکر می‌کنم باید در وقت‌های استراحت این کارها را بکنم.» 

مهسا منافی ساکن اسلامشهر است و  یک دوره خبرنگار افتخاری دوچرخه بوده و آثار متنوعی فرستاده، اما خودش معتقد است که در داستان‌نویسی مهارت بیش‌تری دارد.

 

  • اولین مطلبی که برای دوچرخه فرستادی چی بود؟

یک داستان درباره‌ی ماهی قرمز. شما آن را با اسم «عملیات ماهی‌کشی» چاپ کردید. اصلاً انتظار نداشتم داستانم چاپ شود. رفتم روزنامه خریدم و داشتم صفحه‌ها را نگاه می‌کردم که به این صفحه رسیدم. فکر کردم چه‌قدر شبیه داستان من است و بعد اسمم را انتهای داستان دیدم.

چنان جیغی کشیدم که خواهرم ترسید. بعد زنگ زدم به همه؛ به مامانم، به عموهایم. به همه گفتم بروند روزنامه بخرند!

 

  • چی شد که برای دوچرخه نوشتی؟

از بچگی بابام روزنامه می‌خرید و برایم سه‌چرخه را می‌خواند. گاهی شعرهای سه‌چرخه را حفظ می‌کردم. مدتی فاصله افتاد تا وقتی فرم خبرنگاری را دیدم.

 

  • رابطه‌ی مدرسه با دوچرخه چه‌طور است؟

وقتی مطلبم چاپ می‌شود می‌برم مدرسه و معلم‌هایم می‌خوانند. حالا دیگر خودشان کارم را پی‌گیری می‌کنند،هم‌کلاسی‌هایم هم همین‌طور. بیش‌تر وقت‌ها با آن‌ها می‌روم دکه‌ی روزنامه‌فروشی و دوچرخه می‌خرم و همان‌جا نگاه می‌کنم که مطلبی از من چاپ شده یا نه. اصلاً فکر می‌کنم وقتی با بچه‌ها می‌روم حتماً مطلبم چاپ می‌شود!

 

  • خانواده چه‌طور؟

خانواده‌ام هم پی‌گیر و علاقه‌مندند. بابام وجبی نمره می‌دهد! وقتی داستانم چاپ شود خوشحال‌تر می‌شود تا شعر! مامانم اگر چیزی از من چاپ نشود می‌پرسد چرا چاپ نشد. اما من دیگر بچه‌های دوچرخه را می‌شناسم، از دور. وقتی کارهایشان را می‌بنیم، پیشرفتشان را می‌بینم، خوشحال می‌شوم و توی دلم تشویقشان می‌کنم.

 

  • چه‌طور سوژه‌هایت را پیدا می‌کنی؟

از اتفاق‌های دوروبرم. بعد توی خانه نشسته‌ام که جمله‌هایی پشت سر هم می‌آید توی ذهنم. آن‌ها را گوشه‌ای می‌نویسم و بعد می‌روم سراغشان و رویشان فکر می‌کنم. می‌نویسمشان، می‌خوانمشان و به توصیه‌ی دوچرخه چند بار این کار را می‌کنم تا کار نهایی شود.

 

  • چیز دیگری مانده که بخواهی بگویی؟

بله. می‌خواهم بگویم که واقعاً فوق‌العاده‌اید. امیدی که می‌دهید فوق‌العاده است. راستی! استیکرهایی هم که در تلگرام می‌فرستید خیلی خوبند!

 

دوچرخه شماره ۸۸۴

سارا نجفی:

دنبال تضاد می‌گردم

وقتی زنگ زدیم، سارا را پیدا نکردیم و برایش پیغام گذاشتیم که با دوچرخه تماس بگیرد. می‌گوید وقتی پیغامتان را دیدم حدس زدم باید خبرهایی باشد.

سارا نجفی در دوره‌ی گذشته خبرنگار افتخاری دوچرخه بوده و برای دوچرخه داستان و شعر و عکس و گفت‌وگو فرستاده که بعضی از آن‌ها در دوچرخه چاپ شده است.

سارا می‌گوید: «دوچرخه عکس‌هایم را دوست ندارد. غیر از عکس‌های مسابقه معمولاً عکس‌هایی را که می‌فرستم چاپ نمی‌کند.»

 

  • چه‌طور با دوچرخه آشنا شدی؟

از اینستاگرام دوچرخه. اتفاقی اینستاگرام دوچرخه را پیدا کردم و فهمیدم بعضی‌ بچه‌ها خبرنگار دوچرخه‌اند. در اولین شماره‌ای که گرفتم فرم خبرنگار افتخاری چاپ شده بود، یعنی تابستان پارسال.

 

  • یادم می‌آید یک بار به اشتباه  جلوی نام شهرتان، سروستان، به جای استان فارس نوشتیم استان اصفهان. عصبانی شدی؟

هنوز خبرنگار افتخاری نشده بودم و در اینستاگرام هشتگ اسمم را دیدم و فهمیدم آن هفته مطلبی از من چاپ شده است. در شهر ما روزنامه‌ی همشهری گیر نمی‌آید، برای همین به کسی که از شیراز می‌آمد گفتیم برایمان روزنامه بیاورد.

بعد دیدم جلوی سروستان نوشته‌اید استان اصفهان! عصبانی نشدم. خیلی تعجب کردم. چون در نامه‌ام کلی درباره‌ی شهرمان و استانمان توضیح داده بودم!

 

  • وقتی مطلبت چاپ می‌شود چی‌کار می‌کنی؟

فریاد می‌کشم! بعد به مامان و بابا نشان می‌دهم. گاهی به هم‌کلاسی‌هایم هم نشان می‌دهم. گاهی معلم‌ها هم تشویق می‌کنند. برای تولد دوچرخه متنم چاپ شده بود. یکی از معلم‌ها دوچرخه را گرفته بود و پس نمی‌داد. می‌خواست نگه دارد!

 

  • وقتی چاپ نمی‌شود چه‌طور؟

آه می‌کشم! حس ناامیدی خفیفی بهم دست می‌دهد! اما زیاد ناراحت نمی‌شوم.

 

  • اول کدام صفحه‌ی دوچرخه را می‌خوانی؟

اول چشمه‌ها. بعد همه‌اش را می‌خوانم. عصر جمعه دوچرخه تمام شده و من تا پنج‌شنبه‌ی دیگر لحظه‌شماری می‌کنم.

 

  • موضوع‌هایت را چه‌طور پیدا می‌کنی؟

گاهی می‌گردم توی اصطلاحات و ضرب‌المثل‌ها. گاهی به اتفاقی که می‌افتد فکر می‌کنم و تضادی از توی آن پیدا می‌کنم. چیزی که معمولی و عادی نباشد. آن‌ها را می‌نویسم.

 

  • چند درصد دوچرخه‌ای هستی؟

تابستان‌ها 100 درصد، وقت مدرسه 95 درصد!

 

  • حرف دیگری هست که بخواهی بگویی؟

دوچرخه به من خیلی چیزها داد، خیلی چیزها یاد داد. دوست دارم همیشه دوچرخه‌ای بمانم.


9280664
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است