گوناگون 09:30 - 24 خرداد 1397
همشهری آنلاین سه پرسش
داستان > لئو تولستوی > ترجمه‌ روزی پادشاهی با خود فکر کرد اگر بداند کارهایش را در چه‌زمانی انجام دهد، با چه‌کسانی معاشرت کند و از همه مهم‌تر چه‌کارهای مهمی باید انجام دهد، این‌ها را رعایت می‌کند و هرگز شکست نمی‌خورد.از انگلیسی: آتسا شاملو:

پادشاه به تمام مردم سرزمینش اعلام کرد که هرکس بتواند به این سه پرسش درست پاسخ دهد، پاداش بزرگی دریافت خواهد کرد. دانشمندان زیادی نزد پادشاه آمدند و پاسخ‌های مختلفی دادند.

در پاسخ به پرسش نخست پادشاه، عده‌ای گفتند: «شخص به‌شرطی می‌تواند هرکاری را در زمان درست انجام دهد که برنامه‌ای برای خود تنظیم کند و همیشه مطابق آن برنامه عمل کند.» برخی دیگر گفتند: «نمی‌توان تصمیم گرفت چه کاری را باید در زمان مناسب انجام داد، اما نباید به تفریحات بیهوده تن داد تا موجب غفلت از کار اصلی نشود.» گروه دیگر گفتند: «گاه باید تصمیم فوری گرفت. نمی‌توان زمان مناسب هرکار را دانست، مگر این‌که بداند چه اتفاقی قرار است بیفتد و این از عهده‌ی جادوگران و آینده‌نگرها برمی‌آید.»

پاسخ به پرسش «پادشاه باید با چه کسانی مشورت کند؟» هم مختلف بود. برخی می‌گفتند پادشاه می‌بایست با وزیران خود مشورت کند، عده‌ای می‌گفتند باید با دانشمندان و گروه دیگر هم گفتند لازم است با روحانیون مشورت کند.

در پاسخ به پرسش سوم که «مهم‌ترین کار کدام است؟» عده‌ای گفتند: «در دنیا هیچ‌چیز از علم مهم‌تر نیست.» برخی عقیده داشتند مهارت‌های نظامی مهم‌تر است و بعضی دیگر هم به‌جاآوردن فرایض دینی را مهم‌تر از هرکاری دانستند.

پادشاه، پاسخ هیچ‌کدام را نپذیرفت و به هیچ‌یک از آن‌ها پاداش نداد. او تصمیم گرفت برای پیداکردن پاسخ خود با زاهدی مشورت کند که به خردمندی مشهور بود. پیرمرد زاهد در جنگل زندگی می‌کرد و  تنها به مردم ساده اجازه‌ی ملاقات می‌داد. پادشاه لباس مردم عادی را پوشید و تنها به جنگل و کلبه‌ی زاهد پیر رفت.

زاهد در حال باغبانی بود که پادشاه را دید، به او سلام کرد و به کارش ادامه داد. پادشاه به زاهد پیر نگاه کرد، او بسیار نحیف و ضعیف بود، با هربار بیل‌زدن برای زیر و روکردنِ خاک، نفس‌نفس می‌زد.

پادشاه نزدیک او شد و گفت: «ای زاهد دانا، من آمده‌ام تا جواب سه پرسش مرا بدهی.» زاهد لحظه‌ای ایستاد و به پرسش‌های پادشاه گوش داد. اما وقتی پادشاه پرسش آخر را گفت، او پاسخی نداد. کف دستش، ها کرد و به کارش ادامه داد. پادشاه به زاهد گفت: «خسته شده‌ای، بگذار کمکت کنم.» زاهد تشکر کرد و بیل را به پادشاه داد.

پادشاه قدری از خاک باغچه را زیر و رو کرد و بعد دست از کار کشید. او دوباره پرسش‌های خود را تکرار کرد. زاهد باز هم پاسخی نداد. دستش را دراز کرد تا بیل را از پادشاه بگیرد و گفت: «حالا تو استراحت کن و من کار می‌کنم.»

پادشاه بیل را به زاهد نداد و تا غروب دو ردیف خاک باغچه را زیر و رو کرد. خورشید در پشت کوه‌ها غروب می‌کرد، پادشاه خسته و نفس‌زنان بیلش را در زمین فرو کرد و به زاهد گفت: «ای زاهد دانا، من نزد تو آمده‌ام که پاسخ پرسش‌هایم را بدانم، اگر نمی‌توانی پاسخ دهی، من می‌روم.»

زاهد اشاره کرد که کسی دارد به این سو می‌دود.

پادشاه به اشاره‌ی دست زاهد برگشت و به دوردست نگاه کرد. مرد ریش‌داری را دید که به سوی آنان می‌دوید. او دست‌هایش را روی شکم خود محکم گرفته بود و از میان انگشتانش خون جاری بود. مرد وقتی نزدیک پادشاه رسید، بیهوش شد و به زمین افتاد.

پادشاه و زاهد لباس مرد را از تنش درآوردند. روی شکم مرد ریش‌دار زخم عمیق و بزرگی بود. پادشاه چندین‌بار زخم و پارچه‌ی خونین را شست. این کار را آن‌قدر تکرار کرد تا خون‌ریزی قطع شد. وقتی خون‌ریزی قطع شد، پادشاه زخم را با حوله‌ی زاهد بست.

هوا تاریک شده بود، پادشاه و زاهد، مرد ریش‌دار را به کلبه بردند. مرد زخمی چشم‌هایش را بست و آرام خوابید. پادشاه آن‌قدر از کارکردن و رفت‌و‌آمد خسته شده بود که همان‌جا جلوی در کلبه دراز کشید و به خواب عمیقی فرو رفت.

صبح وقتی بیدار شد، مدتی طول کشید تا حوادث شب قبل را به‌خاطر بیاورد. مرد ریش‌دار که با چشمانی درخشان به پادشاه خیره شده بود، گفت: «مرا ببخش.»

- من تو را نمی‌شناسم، چیزی نشده که تو را ببخشم!

- تو مرا نمی‌شناسی، ولی من تو را می‌شناسم. من دشمن تو بودم و می‌خواستم به تلافی کشتن برادرم و تصرف اموالم از تو انتقام بگیرم. من فهمیدم که از قصر خارج شده‌ای؛ برای همین منتظرت بودم، اما در راه سربازهایت را دیدم و آن‌ها هم مرا شناختند و به من حمله کردند. به سختی از دستشان فرار کردم، اما اگر تو زخم مرا نمی‌بستی الآن مرده بودم و حالا به‌خاطر این کار، به تو وفادار خواهم بود. مرا ببخش.

پادشاه خوشحال شد که با دشمنش دوست شده است. به مرد قول داد که اموالش را به او باز می‌گرداند و پزشکان و خدمت‌کارانش را می‌فرستد تا زخمش را معالجه کنند.

بعد از رفتن مرد ریش‌دار، پادشاه از کلبه بیرون رفت تا دوباره سؤال‌هایش را با زاهد پیر در میان بگذارد. زاهد روی خاک نشسته بود و در خاکی که پادشاه شخم زده بود، بذر می‌پاشید. پادشاه در مقابل زاهد ایستاد.

ای مرد دانا، پاسخ پرسش‌های من چیست؟

زاهد نگاهی به پادشاه کرد و گفت: «پاسخ تو داده شده است.»

- چگونه به پرسش‌های من پاسخ دادی؟!

- چگونه؟ تو دیروز بر ضعف من رحم کردی و این خاک را برای کاشتن بذر آماده کردی. اگر تنها برمی‌گشتی، آن مرد به تو حمله می‌کرد و تو افسوس می‌خوردی که چرا نزد من نماندی. من مهم‌ترین شخص بودم و مهم‌ترین کار هم نیکی به من بود.

و بعد هنگامی که آن مرد به سوی ما دوید، مهم‌ترین زمان هنگامی بود که تو از او مراقبت کردی، چون اگر زخمش را نمی‌بستی، از خون‌ریزی جان می‌داد و بدون آن‌که با تو آشتی کند، از دنیا می‌رفت. بنابراین او مهم‌ترین شخص بود که تو برایش بهترین کار را انجام دادی.

پس بدان فقط یک زمان اهمیت دارد و آن اکنون است. زیرا در همین زمان است که ما می‌توانیم بر خود مسلط باشیم، مهم‌ترین شخص کسی است که نزد او و با او هستی. مهم‌ترین کار این است که به دیگران خوبی کنی زیرا انسان فقط به همین دلیل به جهان آمده است.

 

 


تصویرگری: زهرا لعل

9809719
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است