گوناگون 10:47 - 19 بهمن 1394
همشهری دو - مرجان همایونی:پچ‌پچ‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، نگاه‌ها معنا‌دار بود. مهماندارها، روزنامه‌ها را جمع می‌کردند. انگار رازی در میان بود که همه می‌دانستند الا او. چه شده بود، یعنی عباس... . شهامت پر و بال دادن به آنچه در ذهنش می‌گذشت را نداشت.

 برخوردها برای چه بود، بالاخره لحظات پر از دلهره و اضطراب به پایان رسید و هواپیما در فرودگاه مهرآباد فرود آمد. کمربندش را باز کرد تا زودتر از مسافران، خودش را به باند پرواز برساند. عباس حتما به دیدنش می‌آمد. دلش می‌خواست بداند بعد از این او را به چه نامی صدا می‌کند، یعنی باز به او می‌گفت ملیحه یا این‌بار می‌گفت حاج‌خانم. اما سرهنگ اردستانی از او خواست تا صبر کند. آنها آخرین نفرهایی بودند که از هواپیما بیرون آمدند. اما از عباس خبری نبود، برگشت نگاهی به‌ اردستانی و همسرش انداخت؛ نگاهی پر از سؤال‌، با دیدن یکی از همرزمان او که شباهت زیادی به عباس داشت، تصور کرد که عباس است. او را صدا زد. اما اشتباه کرده بود. از او خواسته شد که سوار بالگرد شود. بالگرد چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ اینها لحظاتی است که هرگز از خاطر همسر امیر سرتیپ خلبان شهید عباس بابایی پاک نخواهد شد؛ خاطره‌ای از تلخ‌ترین لحظات عمرش که خبر شهادت همسرش را به او دادند؛ همسری که از خلبانان شناخته شده نیروی‌هوایی ایران بود؛ همان نیرویی که در اوج دوران انقلاب در 19بهمن سال57 با رهبر انقلاب بیعت کرد و یخ نیروهای نظامی در گیرودار انقلاب را شکست. حالا همان نیرو با رشادت در میدان جنگ در برابر متجاوزان بعثی، بار دیگر خوش می‌درخشید و چهره‌های جاودانی را چون شهید بابایی به مردم ایران تقدیم می‌کرد.

  • مدیری با درایت اما خوش‌مشرب

خاطرات زیادی از سرتیپ بابایی دارد، سال 53زمانی که وارد پایگاه دزفول شد تا آموزش‌های خلبانی‌اف-5 را طی کند، شهید بابایی نیز در آن مقطع از خلبانان پایگاه بود. سرتیپ دوم خلبان سیداسماعیل موسوی می‌گوید: «همیشه از دور او را می‌دیدم؛ مردی کم‌حرف، سر‌به‌زیر و محجوب، ورزشکار با لهجه قزوینی و تکیه کلام بالام‌جان. آدم خوش‌مشربی بود، کم‌حرف بود اما همیشه احترام می‌گذاشت و سعی می‌کرد با شوخی‌ها و حرف‌هایش خستگی بچه‌ها را از بین ببرد. زمانی که دزفول بودم ارتباط زیادی با شهید بابایی نداشتم. سال53 که برای آموزش هواپیمایی اف-14 به اصفهان اعزام شدم از دور در جریان کارهای شهید بابایی بودم. سال60 با فرار بنی‌صدر و مسعود رجوی از ایران با یک فروند تانکر نیروی‌هوایی، تغییرات زیادی در سطح فرماندهان نیروی‌هوایی به‌وجود آمد. شهید بابایی از درجه سروانی با 2درجه ترفیع به درجه سرهنگ 2 ارتقا یافت و فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان شد. سال62 شهید بابایی به‌خاطر مسئولیت‌پذیری و لیاقتش به‌عنوان معاون عملیات نیروی‌هوایی برگزیده و مسئولیت او بسیار فراتر از قبل شد. معاونت عملیات به ‌معنای به‌عهده گرفتن مسئولیت تمام امور عملیاتی، از آفندی و پدافندی گرفته تا ترابری و... است. بازدید از پایگاه‌های امیدیه، تبریز، همدان، دزفول... و زیرنظر گرفتن عملکردهای‌ این پایگاه‌ها، یکی از کارهای اصلی معاونت عملیات بود. یکی دیگر از کارهایی که آن شهید انجام می‌داد نظارت و کنترل بر تجهیزات بود».

  • سقوط هواپیما در نیزار

موسوی به یا می‌آورد که «در عملیات خیبر اوایل اسفند سال62 نیروهای ما با پاتک شدید دشمن مواجه شدند و به‌همین دلیل تعدادی هواپیما باید به مقابله با پاتک‌های آنها می‌رفتند. من و امیر رمضانی جزو افرادی بودیم که در آن عملیات شرکت داشتیم. از آنجا که محل عبور پرواز ما روی نیزارهای هور بود و پرنده‌های زیادی در آنجا در حال پرواز بودند پرنده‌های زیادی داخل موتورهای هواپیمایم رفتند و باعث سقوطم شدند که امیر رمضانی موقعیت سقوط مرا به پایگاه مربوط اطلاع‌رسانی کرده بود. من داخل آب منتظر کمک بودم و با شنیدن صدای بالگردها خوشحال شدم، اما خوشحالی‌ام موقتی بود. اگر آنها عراقی بودند من به دام‌شان می‌افتادم و اگر ایرانی بودند با ندادن علامت آنجا را ترک می‌کردند و جانم در خطر بود. بالاخره توکل به خدا کردم و گلوله دودزا زدم تا محل سقوط من برای بالگردها از داخل نیزار مشخص شود. خوشبختانه بالگردهای خودی بودند. 3 فروند بالگرد از هوانیروز و نیروی‌دریایی که مأمور در منطقه خیبر بودند برای نجات من آمده بودند. زمانی که پایم را روی خاک پاک ایران عزیز گذاشتم، شهید بابایی را دیدم که با لباس بسیجی به دیدنم آمد. نگران بود و از وضعیتم پرسید. دیگر حرفی به زبان نیاورد، اما بعدا یکی از همکارانم به من گفت شهید بابایی از حادثه‌ای که برایت پیش آمده بود خیلی ناراحت شده بود. او فردی خودساخته، پرکار و پرتلاش بود. در هر جایی که بحرانی پیش می‌آمد و مشکلی مطرح می‌شد او دست به‌کار می‌شد. او از تمام افرادی که توانمندی‌های لازم را داشتند کمک می‌گرفت و به آنها کمک می‌کرد تا در رسیدن به اهداف سازمان تلاش ‌کنند. شهید بابایی همیشه به مشورت اهمیت می‌داد، به محض پیش‌آمدن موضوعی جلسه تشکیل می‌داد و با دیگران مشورت ‌ و بعد از آن تصمیم‌گیری می‌کرد».

  • نقش اسماعیل را من ایفا می‌کنم

حج را دفاع از وطن می‌دانست و برای همین زمانی که قرار شد با گروهی از کارکنان نیروهای‌هوایی و خانواده‌هایشان به سفر حج ‌مشرف شوند به‌خاطر دفاع از وطن و میهنش ماندن را به رفتن ترجیح داد. ماند تا به جای یک‌بار صدها بار به حج برود؛ «در سفر حج با آنکه تمام کارها انجام شده بود به‌خاطر وضعیت جبهه‌ها و به‌خصوص شرایط بحرانی خلیج‌فارس از رفتن منصرف شد. قرار شد اگر توانست بعدا به ما ملحق شود. برایم سؤال مطرح بود که او برای مناسک حج چطور می‌خواهد خودش را به ما برساند. غافل از اینکه او جای دیگری را می‌دید و حجش را به شکل دیگری انجام داد. من در آن سفر حج با خانواده‌اش بودم؛ افرادی بودندکه می‌گفتند شهید بابایی را در مناسک حج دیده‌اند و این سؤال برای من مطرح بود، چطور او در مکه حضور دارد اما در کنار خانواده‌اش نیست. ظهر روز عیدقربان، درست مانند حضرت اسماعیل از گلویش زخمی شد. مادر شهید تعریف می‌کرد به پدرش گفته بود امسال تعزیه حضرت ابراهیم دایر کند و اسماعیل را خودش می‌خواند.»

سال 66همزمان بود با فاجعه حج و تعداد زیادی از حجاج به شهادت رسیدند. ما همان روز از خبر شهادت شهید بابایی باخبر شدیم اما به خانواده‌اش حرفی نزدیم. به‌خاطر اتفاقاتی که افتاده بود قرار شد گروه گروه ما را به تهران بفرستند و خانواده شهید بابایی نخستین گروهی بودند که به تهران رفتند، غافل از حادثه‌ای که برای شهید بابایی رخ داده است.

  • 24ساعت قبل از شهادت

به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد درجات مادی، ظاهری و دنیوی بود. او همواره با همکاران و زیردستان خود رابطه‌ای صمیمانه‌برقرار می‌کرد که هرگز هیچ کدام از آنها فاصله درجه و طبقاتی خود با او را حس نکردند. امیر سرتیپ دوم فرج‌الله برات‌پور از دیگر همراهان شهید بابایی می‌گوید: «برای پرواز در عملیاتی از شیراز به همدان آمدم و آن روز ظهر برای آخرین بار شهید بابایی را دیدم؛ درست 24 ساعت قبل از شهادتش. کنار من نشسته بود؛ خوشه انگوری را برداشت و 3بار انگور را به من تعارف کرد و گفت این میوه بهشتی است. این آخرین باری بود که شهید بابایی را دیدم و نخستین‌بار زمانی بود که در پایگاه بوشهر جانشین بودم؛ سال61. داخل دفترم نشسته بودم که آجودان گفت سرهنگ بابایی آمده است. به استقبالش رفتم. او در کنار رئیس عقیدتی سیاسی پایگاه ایستاده بود. به‌واسطه ایشان من شهید‌بابایی را شناختم؛ چون باور کردنش برایم سخت بود؛ جوانی با لباس‌های شخصی، ساده و سر به زیر که من تحت‌تأثیر رفتارش قرار گرفتم. او آن شب در پایگاه ماند و برایش هتل گرفتیم اما شب را نزد سربازان خوابید».

امیر سرتیپ خلبان شهیدعباس بابایی نه‌تنها مرد پرواز بلکه الگویی برای تمام همرزمانش بود. حضرت آیت‌الله خامنه‌ای‌ (مد‌ظله‌العالی) در رابطه با او می‌گویند: «این شهید عزیزمان انسانی مؤمن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چندسالی که من ایشان را می‌شناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود».

  • نخستین سرتیپ نیروی‌هوایی

از اواخر سال63 به‌عنوان مشاور با شهید بابایی همکاری‌اش را آغاز کرد و این همکاری تا زمان شهادت وی ادامه داشت. خاطرات زیادی از او دارد؛ از مردی که نخستین سرتیپ نیروی‌هوایی بود و درجه سرتیپی را زودتر از استادانش به دوش گذاشت. سرتیپ دوم خلبان سیاوش مشیری می‌گوید: «خیلی از مواقع صحبت از شهید بابایی و شهادتش پیش می‌آید و بعضی‌ها می‌گویند همان آقایی را می‌گویی که لباس بسیجی می‌پوشید. اما ما هرگز نباید صرفا این ویژگی را در مورد او بیان کنیم. زمانی که جنگ شروع شد نیروی‌هوایی ما نسبت به نیرو‌های دشمن برتری داشت اما در سال‌های بعد این شرایط عوض شد. دشمن وقتی نقطه‌ضعف خود را در قدرت هوایی پیدا کرد تلاش کرد تا این نقطه ضعف را از بین ببرد. در چنین شرایطی شهید بابایی معاونت عملیات را به‌عهده داشت. اگر از ما هواپیمایی از بین می‌رفت جایگزین نداشتیم اما با از بین رفتن یک هواپیما از عراق، چندین هواپیما با تجهیزات بسیار کامل‌تر جایگزین می‌شد. عراق در ابتدای جنگ حدود 360 فروند هواپیمای شکاری داشت. ولی با وجود انهدام تعداد زیادی از هواپیماهایش، در آخر جنگ به گفته ژنرال عرفان خیرالله حدود 660فروند هواپیما داشت. او تدبیر بالایی داشت و همین تدبیر باعث شد که ما از نظر مهمات و تجهیزات دچار مشکل نشویم. ما هر کاری که می‌خواستیم انجام دهیم را با محاسبه انجام می‌دادیم و بعد از بررسی‌های دقیقی که صورت می‌گرفت پرواز می‌کردیم. به‌طوری که در عملیات‌هایمان چیزی از دست ندهیم؛ چرا که جای جبران برای ما وجود نداشت و این راهبرد نیروی‌هوایی بود. در بمباران شهر دزفول و اندیمشک، به پایگاه بوشهر دستور انجام پرواز داده شد.

من خودم سوار هواپیمایم شدم و تا سر باند رفتم اما مجددا دستور آمد که پرواز لغو است. شوکه شده بودم، متوجه نمی‌شدم چرا پروازی که چند دقیقه قبل دستورش صادر شده بود بلافاصله توسط امیر بابایی لغو شده‌. علت را پرسیدم و گفت محاسبات ما نشان می‌دهد که به آن صورت که طراحی کردیم هواپیما زده می‌شود و شانسی در این عملیات نداریم و با طرحی جدید بلافاصله من همان پرواز را انجام دادم؛ البته با موفقیت کامل.

  • کمک‌های مخفیانه به نیازمندان

بابایی نه‌تنها حواسش به دفاع از مردمش بود، بلکه سعی داشت هر جا فقیری می‌بیند دستش را بگیرد. سرتیپ دوم خلبان جانباز عباس رمضانی می‌گوید: «سال65 او به تبریز آمد و یکی از مسئولین عقیدتی پایگاه اعلام کرد خانمی برای دخترش نیاز به جهیزیه دارند. این موضوع را من در پایان جلسه‌ای مطرح کردم و هر کسی به حد توانش مبلغی را کمک کرد. اما امیر در تمام این مدت سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. آن موقع ناراحت شدم و با خودم گفتم، چرا سرتیپ بابایی هیچ کمکی نکرد. بعدا فهمیدم که مبلغ قابل‌توجهی به آن خانم کمک کرده است. شهید بابایی به افراد نیازمند کمک می‌کرد».

  • عملیات نیم‌ساعته نجات رزمندگان فاو

شهید بابایی تنها یک خلبان برای نیروی‌هوایی نبود بلکه او مدام با نیروی‌زمینی، ارتش و سپاه نیز در ارتباط بود؛ عباس رمضانی می‌گوید: «او خودش را به فرماندهان جنگ و جبهه نزدیک می‌کرد. در یکی از جلساتی که شهید بابایی نیز در آن حضور داشت فرماندهان زمینی اعلام می‌کنند که در منطقه دریاچه نمک فاو، رزمندگان زیر تیربار هستند و نیروهای زیادی توسط این تیربارها به شهادت می‌رسند. شهید بابایی بدون صحبتی جلسه را ترک می‌کند و به هواپیماها دستور می‌دهد که منطقه تیربارها را با رعایت موارد امنیتی بمباران کنند. بعد از پایان عملیات که حدودا نیم ساعت طول می‌کشد، به جلسه برمی‌گردد». خاطرات از او زیاد است. مگر می‌شود مردی با چنین خصوصیات اخلاقی جز یاد خوب چیزی برجا گذاشته باشد؟ شاید خاطراتشان مشترک نباشد اما یک چیز مشترک است و آن دانستن زمان شهادت است. او می‌دانست به شهادت می‌رسد و به استقبال آن شتافت. رمضانی به یاد می‌آورد: «چند روز قبل از سفر حج، کعبه تمثیلی برایمان گذاشته بودند تا از نزدیک با شرایط و اعمال آشنا شویم. چند باری به شهید بابایی گفتم بیا برویم و از آنجا دیدن کنیم. اما او مدام بهانه می‌آورد، درنهایت با لهجه شیرینش گفت بالام‌جان کعبه اینجاست. مکه اینجاست. شاید اسماعیل هم اینجا باشد. مقام‌معظم رهبری (مدظله‌العالی) تشخیص دادند که او در این حد هست که می‌تواند فرمانده نیروی‌هوایی باشد اما چون فقط می‌خواست آزادتر بوده و فعالیت بیشتری داشته باشد این مسئولیت را نپذیرفت. وقتی فداکاری‌های بابایی‌ها، اردستانی‌ها، یاسینی‌ها و... را می‌بینم ساکت می‌شوم. در یکی از عملیات‌ها چرخ هواپیمایم باز نشد و فقط با یاری امام‌زمان(عج) توانستم فرود موفقی داشته باشم. شهید با دیدن من به طرفم آمد و گفت لطف امام‌زمان(عج) را دیدی. نگاهی که او به ماجرا داشت طوری بود که اصلا ما نداشتیم. شهید بابایی آینده‌نگر بود. او تاکتیک بمباران لافت را که مخصوص هواپیمای اف-4 بود برای هواپیمای اف-5 با مطالعه و تمرین تـطبیق داد. هـواپیـمای اف-14 را برای عملیات‌های خاص بوشهر و امیدیه مأمور کرد تا صرفه‌جویی در قطعات کند. از آنجا که هواپیماهای عراقی توان پرواز در شب را نداشتند، از هواپیمای اف-14به‌عنوان اسکورت کاروان‌ها استفاده می‌کرد. به‌خاطر همین عملیات‌ها و ظرفیت‌های شبانه‌روزی هواپیماهای نیروی‌هوایی بود که در تمام طول جنگ یک سال هم صادرات نفت ما از خلیج‌فارس قطع نشد و در تمام این مدت آسمان خلیج‌فارس را برای تردد کاروان‌های تجاری و نفتکش‌ها امن نگه‌داشت».

  • فرمانده بزرگ‌ترین پایگاه شکاری

در حدی بود که وقتی تدبیری را در جنگ به‌کار می‌برد با آنکه در نگاه اول شاید به‌نظر منطقی نمی‌رسید اما همه سکوت می‌کردند چرا که می‌دانستند او بدون تفکر کاری نمی‌کند. سرتیپ دوم خلبان حسین خلیلی می‌گوید: «او در سن 30سالگی به فرماندهی پایگاه 8شکاری، بزرگ‌ترین پایگاه خاورمیانه منصوب شد. درحالی‌که حتی دوره فرمانده‌گردانی را طی نکرده بود. به دلایل زیادی می‌توان گفت که بابایی صاحب سبک و اندیشه بود؛ دلیل اول اهمیت دادن به آموزش بود. می‌دانید که آموزش دیر جواب می‌دهد و دیربازده است و اصلا بعد تبلیغاتی ندارد. او به محض اینکه فرمانده پایگاه شکاری شد شروع به آموزش خلبان‌های تازه نفس برای هواپیمای اف-14 کرد. هر چند مخالفانی هم برای این کار وجود داشت اما او به امید خدا کارش را شروع کرد و درحال حاضر بسیاری از امیرانی که درحال خدمت هستند همان جوان‌هایی هستند که شهید بابایی آموزش آنها را آغاز کرد. دومین دلیل معاونت عملیاتی بود. امام فرمودند اگر این جنگ 20سال طول بکشد ما ایستاده‌ایم. خیلی از ما شنیدیم اما او نخستین فرمان امام را چراغ راه خود کرد. او به‌عنوان معاونت عملیات نیروی‌هوایی که مسئولیت تمام پروازها را داشت و برنامه‌ریزی‌های زیادی انجام داد. زمانی که پرواز اف-14پایگاه شیراز را به اصفهان منتقل کرد، آن هم در زمان جنگ، چون دولت و ملت به حسن رفتار و تدبیر او ایمان داشتند سکوت کردند. با تدابیر بعدی، موفق شد که پایگاه مستحکمی را در امیدیه بنا کند که از این پایگاه خدمات بسیاری در طول جنگ صورت گرفت. شهید بابایی براساس شغل سازمانی‌اش سرتیپ نشد. زمانی که او به این درجه رسید، هنوز جانشین نیروی‌هوایی سرهنگ بود. او با افتخار به درجه سرتیپی رسید. او به استادانش می‌گفت من خجالت می‌کشم که شما سرهنگ هستید و من درجه سرتیپی دارم و باید جای ما عوض می‌شد. نخستین خلبانی بود که این درجه را دریافت کرد. در مراسم ختم یکی از شاگردانش دوزانو زد و برای او قرآن خواند».

  • آخرین پرواز مرد آسمانی

یکسری از خلبان‌های اف-5 به‌عنوان خلبان اف-14 انتخاب شدند. در مرداد سال 66شهید بابایی برای آموزش به تبریز رفت تا طرح‌های عملیاتی جدید را در این پایگاه نیز به اجرا درآورد. او با خودرو مناطق را از راه زمینی بررسی می‌کرد و بعد از آن سوار بر هواپیما شده و نیروهای جدید را توجیه می‌کرد که از کدام مسیر بروند. در یکی از این پروازها همراه با سرهنگ خلبان علی‌محمد نادری (یکی از خلبانان نیروی‌هوایی) به‌منظور شناسایی منطقه و تعیین راهکار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای اف-5 دو کابینه از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. او پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله‌های تیربار ضد‌هوایی قرار گرفت و ترکش گلوله‌های ضد‌هوایی به گلویش برخورد کرد و در روز عید قربان ساعت 12ظهر به شهادت رسید.

  • دور‌اندیشی خلبان جوان

شهید بابایی، خلبان دوره‌دیده آمریکا، فرمانده پایگاه هشتم شکاری، معاون عملیات نیروی‌هوایی، جوان سر به زیر و با محبت و شاد هیچ وقت خدا را در زندگی‌اش فراموش نکرد. روزهایی که بود سعی می‌کرد با کمک به همسرش و شاد نگه‌داشتن بچه‌هایش، روزهای نبودنش را جبران کند. همسرش می‌گوید:«عباس وقتی ما را بیرون می‌برد، مدام پشت فرمان حرف‌ها و حرکات خنده‌آور درمی‌آورد.من می‌گفتم عباس چرا این کار را می‌کنی؟ مردم چه می‌گویند؟ اما او جواب می‌داد مردم مهم نیستند، تو و بچه‌هایم برایم مهم هستید. با انجام کارهای خانه و یا کمک‌های فکری همیشه سعی می‌کرد نبودش را جبران کند. هنوز تکیه کلام بالام‌جان گفتنش با همان لهجه شیرین قزوینی را می‌شنوم. اوایل کارم بود که به عباس گفتم دیگر نمی‌خواهم درس بدهم، اما او مخالفت کرد. او آینده‌بین و دور‌اندیش بود. می‌گفت با ترک کار سرت خلوت می‌شود و تنهایی اذیت‌ات می‌کند. این حرف‌ها را زمانی می‌زد که هنوز جنگی صورت نگرفته بود و بعدها من متوجه شدم که چقدر توصیه او درست بود. روزهایی که او نبود را بچه‌های مدرسه، معلم‌ها و مسئولان مدرسه و بچه‌های خودم پر می‌کردند و شب‌ها فقط مجال فکر کردن و دلتنگ شدن را پیدا می‌کردم و هزینه این دلتنگی را با اشک می‌دادم. البته عباس مخالف گریه بود و به جای آن می‌گفت قرآن بخوان حتی اگر شده یک آیه از قرآن را، خیلی تسکین دهنده است. به این فکر کن که من همیشه به یاد تو هستم. واقعا هم بود، وقتی عشق خودم و عباس را مقایسه می‌کنم نمی‌توانم بگویم کدام یک از ما عاشق‌تر بودیم. بعد از شهادتش از خدا خواستم به من قدرتی بدهد تا ضعفی در من به‌وجود نیاید. با گذشت سال‌ها ازشهادت عباس، زمانی که دلتنگ می‌شوم به عکس‌اش نگاه می کنم.»

  • در دلتنگی‌هایت قرآن بخوان

28سال از آن روزها گذشته، روزهای زیادی را به تنهایی به شب کرده است. شب‌های زیادی را با اشک به صبح رسانده اما هنوز هم ذره‌ای از عشق و علاقه‌اش کم نشده است. شب‌ها عکسش را روبه‌رویش قرار می‌دهد و درددل می‌کند. شهید بابایی مثل همیشه لبخند به لب می‌آورد و با آرامش حرف‌هایش را گوش می‌دهد. دختر‌دایی و پسرعمه بودند و از آنجا که پدر ملیحه معلم بود، عباس برای درس خواندن به آنجا می‌آمد. البته این سفارش پدر عباس بود، دلش می‌خواست تمام کارهای درسی بچه‌هایش زیرنظر دایی‌شان که معلم بود صورت گیرد و عباس هم مشتاق برای این کار بود. ملیحه هربار که می‌دیدش چیزی در دلش فرو می‌ریخت؛ چیزی که فکر می‌کرد تنها یک حس دوست داشتن فامیلی است. اما حالا و با گذشت سال‌های سال هنوز آن حس با شنیدن اسم عباس در دلش به‌وجود می‌آید. حالا مطمئن است که حس دوران نوجوانی، عشق پایداری به عباس بود؛ عشقی که دوری 28ساله او نیز هیچ خللی در آن به‌وجود نیاورد؛ «فامیل بودنمان باعث شده بود که در جریان خصوصیات اخلاقی عباس قرار بگیرم. هر وقت که به خانه‌مان می‌آمد چیزی در دلم فرو می‌ریخت اما از احساس او خبری نداشتم چون به روی خود نمی‌آورد. تا اینکه عباس به آمریکا رفت و بعد از پایان تحصیلاتش به ایران بازگشت. بعدها به من گفت که در دلش مرا دوست داشته اما دلش نمی‌خواست اعتماد خدا و پدرم را از دست بدهد. بالاخره به خواستگاری‌ام آمد و مادر به‌رغم علاقه‌ای که به او داشت با این ازدواج مخالفت کرد. او 3 دلیل برای مخالفت داشت، یعنی 3شرط برای ازدواج من داشت‌؛ اول اینکه با نظامی ازدواج نکنم، دوم اینکه با فامیل ازدواج نکنم و سوم اینکه بعد از پایان تحصیلات دانشگاهم ازدواج کنم. اما نهایتا از هرسه شرطش کوتاه آمد. با قبول این ازدواج مادرم شرط گذاشت من معلم شوم و به دانشکده رفتم به همین دلیل تا پایان تحصیلاتم یک‌سال نامزد بودیم و یک‌سال عقد و بعد از آن به خانه عباس رفتم.»

  • آخرین دیدار

زندگی زوج جوان با ترس شهادت عباس ادامه داشت. هر بار که او ساک می‌بست و به ماموریت می‌رفت، ثانیه‌ها قفل می‌شدند و هر لحظه ترس و واهمه آن را داشت که نکند اتفاقی برای همسرش بیفتد؛ «عباس می‌دانست کی و چه زمانی شهید می‌شود؛ 6‌ماه قبل از شهادتش بود. نمی‌دانم آن روز چه شد که هر دویمان شروع به گریه کردیم. من این طرف اتاق نشسته بودم و عباس آن طرف اتاق و هر دو اشک می‌ریختیم. به او گفتم من در حد فاطمه زهرا نیستم اما آرزو دارم که تو مرا غسل بدهی و او در جواب گفت مطمئن باش که من زودتر از تو می‌میرم. از حرفش خیلی متاثر شدم اما مطمئن بودم که او حقیقت را بیان می‌کند.تا چند روز قبل از زمانی که راهی حج شدم‌ قرار بود با ما بیاید. همه کارها را انجام داده بود اما به‌خاطر مسائل خلیج‌فارس از آمدن سر باز زد و قرار شد اگر توانست خودش را به ما برساند. اما من می‌دانستم که این آخرین دیدار است و من حتی لباس مشکی‌ام را خریده بودم. 3روز قبل از شهادت عباس با او تلفنی صحبت کردم. او گفت که این آخرین باری است که باهم حرف می‌زنیم.

پنجشنبه 15مرداد سال 66عباس شهید شد، آن زمان مراسم حج را انجام می‌دادیم‌ چون با شهادت حجاج همزمان بود من متوجه چشم‌های سرخ همرزمان عباس و ناراحتی آنها می‌شدم اما آنها می‌گفتند به‌خاطر شهادت حجاج است. می‌دانستم راستش را نمی‌گویند اما در دلم نمی‌خواستم باور کنم. ما را زودتر به ایران فرستادند و من در هواپیما متوجه جو ناآرام آنجا بودم. زمانی که وارد فرودگاه شدیم منتظر عباس بودم اما او آنجا نبود. یک بالگرد آنجا بود و از من خواستند تا سوار شوم. من مقاومت کردم که چرا برای کارهای شخصی می‌خواستند از بیت‌المال استفاده کنم. به هر حال بعد از 10دقیقه اصرار سوار بالگرد شدم؛ آنجا به من گفتند عباس تصادف کرده اما در دلم غوغایی بود و بالگرد در حال نشستن روی زمین بود که خواستم از آن پیاده شوم که دخترم را با دسته گل دیدم که به‌دنبالم آمده است. روی زمین افتادم اما به‌خودم مسلط شدم، با خودم گفتم عباس با آبرو جنگید و برای دفاع از میهن شهید شد، پس من هم باید مقاومت داشته باشم. پنجشنبه عباس به شهادت رسید و به سفارش امام‌خمینی‌(ره) جنازه او را تا رسیدن من دفن نکرده بودند. عباس شهید شده بود و من همان صحنه‌هایی را که در خواب دیده بودم در مراسم تشییع جنازه عباس دیدم. در مکه بودم که خواب دیدم گلوی عباس بریده شده و به شهادت رسیده البته عمق برش به این صورت نبود. جمعیت زیادی جمع شده بودند؛ همان جمعیتی که در مراسم تشییع پیکر او شرکت داشتند.»


7663886
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است