گوناگون 22:29 - 24 مهر 1397
همشهری آنلاین صندلی مینی‌بوس
پاهایش را از نیمکت بیرون انداخته بود. کوله‌اش روی دوشش بود

داستان

و یک دستش زیر کتاب فیزیکی بود که معلم داشت درس می‌داد. تا زنگ خورد، کتابش را بست و به سرعت از در کلاس بیرون دوید.

من هم کتاب‌هایم را زیر بغلم زدم و خودکارهایم را توی جیبم ریختم و با کیف نیمه‌بازم دوان‌دوان از در کلاس خارج ‌شدم. طول راهرو را دویده بود و به راه‌پله رسیده بود. پله‌ها را دوتا‌ یکی، پایین می‌رفت. سرعتش زیاد بود و به گرفتنش امیدی نداشتم.

پایین پله‌ها رسیده بود و داشت وارد حیاط می‌شد. فهمیدم تلاشم بی‌نتیجه است و امروز هم به او نمی‌رسم. روی پله‌ها نشستم و کتاب و خودکارهایم را توی کیفم ریختم و زیپش را بستم. به پایین پله‌ها که رسیدم، تازه بچه‌ها از کلاس‌ها بیرون آمده بودند. 

درِ مینی‌بوس را باز کردم. فقط او داخل مینی‌بوس نشسته بود؛ کنار پنجره و روی صندلی تکی که شیشه‌ی روبه‌رویش باز می‌شد و وقتی مینی‌بوس حرکت می‌کرد، باد موهای زیر مقنعه‌اش را پرواز می‌داد. لبخند به لب داشت، مخصوصاً وقتی نگاهش به من افتاد. همان لبخند تکراری پیروزی.

کلافه چشم‌غره‌ای رفتم و مثل همیشه رفتم ته مینی‌بوس نشستم. موهای خرمایی قشنگی داشت. همیشه لباسش مرتب و اتو کشیده بود. درسش هم خوب بود. هیچ‌وقت هم غیبت نمی‌کرد. تا حالا با او حرف نزده بودم. دلم هم نمی‌خواست حرف بزنم. باید نقشه‌ای می‌ریختم.

فردای آن روز، سر کلاس همه‌اش در فکر نقشه‌ام بودم. ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. یک پرگار قرمز که کلی پیچ به آن وصل بود. یک جعبه‌ی شیشه‌ای هم داشت که تعدادی سوزن و پیچ و یک مداد یدک در آن بود. به نظر نو می‌آمد.

زنگ تفریح که خورد، همه از کلاس بیرون رفتیم. فکر پرگار رهایم نمی‌کرد. اگر آن را بر‌می‌داشتم، مجبور بود دنبالش بگردد و نمی‌توانست زودتر از من وسایلش را جمع کند.

به مأمور سالن گفتم خوراکی‌ام را جا گذاشته‌ام. پشت در کلاس که رسیدم، پشیمان شدم. بعد فکر کردم فردا پرگار را پس می‌دهم، جوری که نفهمد کی آن را برداشته. پرگارش را برداشتم و جایی در کیفم مخفی کردم و از پله‌ها پایین دویدم.

آخرهای کلاس بود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. هنوز متوجه نبودن پرگارش نشده بود. نقشه‌ام داشت شکست می‌خورد. شروع کرد به جمع‌کردن وسایلش. من از قبل وسایلم را جمع کرده بودم. نگاهی به داخل جامیزش کرد. بعد توی کیفش را نگاه کرد. جیب جلوی کیفش. چند دقیقه بیش‌تر به زنگ نمانده بود. جیب‌های کنار کیفش را گشت. دوباره به جامیزش نگاه کرد. این‌بار به کلِ جامیز دست کشید. کمی به دوروبرش نگاه کرد. بعد کیفش را دوباره وارسی کرد.

وقتی نتوانست آن را پیدا کند، همه‌ی محتویات کیف را بیرون ریخت. معلم درس‌دادن را تمام کرد. من کتاب فارسی‌ام را توی کیفم گذاشتم. کوله‌ام را روی دوشم انداختم. نقشه‌ام داشت عملی می‌شد. از گشتن کلافه شده بود و داشت از بغل‌دستی‌اش پرس‌وجو می‌کرد.

زنگ به صدا درآمد. شوکه شد. انتظار صدای زنگ را نداشت. از کلاس بیرون دویدم. طول پله‌ها را پیمودم. توی حیاط دویدم. راهی تا پیروزی نمانده بود. سرعتم را کم کردم. از در مدرسه بیرون رفتم. طول خیابان را چندبار دید زدم. چیزی در گوشم سوت کشید.

سرویس نیامده بود. هیاهوی بچه‌ها از حیاط مدرسه بلند شد. به دیوار تکیه دادم و به سرویس‌هایی که از بچه‌ها پر می‌شدند و می‌رفتند، خیره ماندم.

یاسمین اله‌یاریان از شهرری

عکس: نیلوفر کریمی از دماوند


9944919
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است