گوناگون 20:56 - 22 اسفند 1396
همشهری آنلاین سوسک و اسکوتر شارژی
داستان > فریبا خانی:من هرروز مجبورم با تاکسی به مدرسه بروم. خانه‌مان جایی است که هیچ خط اتوبوسی به مسیر خانه‌ی ما تا مدرسه نمی‌خورد. حتماً باید سوار تاکسی شوم.

البته بچه‌هایی هستند که با سرویس به مدرسه می‌روند، اما من با تاکسی به مدرسه می‌روم. بعضی‌وقت‌ها که حالم خوب است و هوای تهران جای نفس‌کشیدن دارد و کمی باران باریده است، از مدرسه پیاده برمی‌گردم. آن‌روزها، روزهای خوبی است.

گاهی یک نان بربری می‌خرم و تا خانه کمی از آن می‌کَنم و می‌خورم. بعضی‌وقت‌ها اگر ام‌پی‌تری‌پلیر همراهم باشد، موسیقی هم گوش می‌کنم و تا خانه کلی با آن حال می‌کنم.

سر راهم به خانه حتماً سری به لوازم ورزشی می‌زنم و نگاهی به وسایلش می‌کنم. انواع توپ‌ها، لباس‌های ورزشی و انواع اسکوترهای شارژی را می‌بینم.

خیلی به پدرم گفته‌ام برایم اسکوتر شارژی بخرد و با مدیر مدرسه صحبت کند که دیگر با تاکسی به مدرسه نروم و با اسکوتر بروم، اما او مخالف این چیزهاست. بعید می‌دانم آقای مدیر اجازه بدهد کسی با اسکوتر شارژی به مدرسه بیاید.

صبح‌ها چون دیرم می‌شود، همیشه باید سوار تاکسی بشوم. مادرم از من می‌خواهد حتماً سوار تاکسی‌های سبز یا زرد بشوم و سوار هرماشین مسافرکشی نشوم.

چندوقت پیش سوار یک تاکسی شدم که راننده‌اش آقای مسنی بود. به محض نشستن توی تاکسی روی صندلی عقب دیدم یک سوسک بزرگ دارد برای خودش می‌چرخد. حوصله نداشتم پیاده شوم و تازه باید کرایه هم می‌دادم و به مقصد هم نرسیده بودم.

اصلاً این سوسک مقصدش کجا بود؟ چرا آمده بود داخل ماشین؟ چه می‌خواست؟ شاید توی تاکسی گیر افتاده بود. هوا سرد بود، نمی‌شد پنجره را باز کنم و محترمانه به او بگویم سوسک‌جان دیگر وقت پیاده‌شدن است.

سوسک خیلی خون‌سرد و بی‌خیال کف ماشین می‌چرخید. ترسم این بود که بیاید روی کفشم و ساق پایم را بگیرد و بالا برود. از این چندش‌آورتر نمی‌شد.

بارها شده که وقتی خوابیده‌ام احساس کرده‌ام چیزی دارد روی دماغم راه می‌رود و در عالم خواب دست به صورتم کشیده‌ام و دیده‌ام که سوسکی از تاریکی شب استفاده کرده و برای خودش مسیر پیاده‌روی روی صورت بنده را انتخاب کرده است.

پاهای سوسک یک‌جوری زبر و چسبناک است. بعضی وقت‌ها تا دستم به جناب سوسک می‌خورد، بال می‌زند و پرواز می‌کند که در عالم خواب کمی احساس بد به آدم می‌دهد.

جوراب‌هایم را روی شلوارم کشیدم و نشستم. مطمئن بودم که دیگر سوسک غول‌پیکر هر چه‌قدر در کف ماشین بگردد؛ نمی‌تواند از پاهایم بالا بیاید. بعضی‌وقت‌ها که به من نزدیک می‌شد،‌ زانوهایم را بالا می‌گرفتم و کمی خنده‌دار به نظر می‌رسیدم.

هدفون ام‌پی‌تری‌پلیر را توی گوشم گذاشتم و مشغول گوش‌دادن آهنگ دلخواهم شدم. آهنگ پر انرژی‌ بود و خواب صبحگاهی را از چشمم دور می‌کرد. خدا خدا می‌کردم کسی سوار تاکسی نشود‌ و مرا در  این وضع نبیند. می‌ترسیدم خیال کند چه پسر ترسویی هستم، از یک سوسک می‌ترسم و این‌جوری در عذاب نشسته‌ام.

گاهی به پایین نگاه می‌کردم ببینم مسیر سوسک از کجا به کجاست؟ به پاهایم که نزدیک می‌شد ناخودآگاه دو پایم را بالا می‌بردم تا از روی کفشم هم رد نشود. به هر حال این موجود از نظر بهداشتی هم موجه نیست. بیش‌تر عمرش را در توالت‌ها به سر می‌برد.

یک‌بار فکر کرده‌ بودم چرا خدا این موجود را آفریده که باعث ترس و عذاب آدم‌ها بشود. در جایی خوانده‌ام که دانشمندان از این سوسک‌های توالت یک آنتی‌بیوتیک بسیار قوی می‌سازند.

کمی جلوتر، یک آقای قوی‌هیکل که شبیه ورزشکارها بود با موهای فر و عضلات بزرگ دست تکان داد. شبیه آدم‌های قدیمی توی فیلم‌ها بود. سبیل‌های بزرگ و صدای گرفته‌ی کلفتی داشت. تاکسی جلوی پایش ایستاد. او هم سوار شد.

خجالت کشیدم و با خودم گفتم از این بدشانسی بدتر نمی‌شود. الآن با خودش می‌گوید: «آهای جوان 14ساله، خجالت نمی‌کشی از ترس یک حشره‌ی کوچک این طور معذّب نشسته‌ای و شلوارت را هم زده‌ای توی جورابت؟»

با تعجب نگاهی به جوراب‌های بلند من کرد و به پاهایم که حالا توی شکمم جمعشان کرده بودم، آن‌قدر نگاهم کرد که مجبور شدم با خجالت موضوع را به او هم بگویم که چرا مثل احمق‌ها این کار را کرده‌ام.

گفتم: «به خاطر سوسک» اشاره به سوسکِ کف ماشین کردم. با ناباوری نگاهی به پایین انداخت و سوسک را دید که دارد روی کف‌پوش لاستیکی می‌چرخد.

 آقای قوی‌هیکل  با حالت ناباوری و ترس به سوسک نگاه کرد و  مثل کسانی که دچار شوک الکتریکی شده‌اند با صدای لرزانی که انگار حالا بغض هم داشت، فریاد زد: «آقا پیاده می‌شوم! آقا پیاده می‌شوم!»

خیلی با عجله دوهزار تومانی را به راننده داد. اصلاً نایستاد بقیه‌ی پولش را بگیرد و پا به فرار گذاشت. آقای راننده گفت: «این آقا، چه‌ش شده بود؟! چرا زود پیاده شد؟»

گفتم: «شما یک مسافر دیگر هم دارید، یک سوسک هم سوار ماشین است. خب همه دوست ندارند.»

راننده زد زیر خنده: «سوسک که ترس ندارد. این سوسک‌ها از پارکینگ خانه آمده‌اند، چون بعضی‌وقت‌ها یادم می‌رود پنجره‌ی ماشین را بالا بکشم. تازه گربه‌ها هم زمستان زیاد توی ماشینم می‌خوابند.»

من باید سر کوچه‌ی مدرسه پیاده می‌شدم. کرایه را دادم. روی شلوار سرمه‌ای رنگم حالا موهای گربه هم چسبیده بود. خب حتماً او پیرمرد مهربانی بود که دلش برای گربه‌ها و سوسک‌ها می‌سوخت.

به مدرسه رسیدم. ام‌پی‌تری‌پلیر را در جیب کوله‌ام جا دادم. چون ناظممان مخالف هر وسیله‌ی الکترونیکی در مدرسه است و به آدم گیر می‌دهد.

شلوارم را از جوراب‌هایم بیرون آوردم. بچه‌ها دم مدرسه مرا دیدند و پرسیدند: «هی امیری، چرا شلوارت رو زدی توی جوراب‌هایت؟!»

- هیچی بابا، هیچی!

خب در این مواقع خاص سکوت از همه‌ی پاسخ‌ها بهتر است. چون نمی‌شود این ‌چیزها را برای بچه‌های مدرسه توضیح داد. اول این‌که درک نمی‌کنند. شاید هم مسخره کنند و برایت اسم بگذارند. تازه باید خودشان در موقعیت من قرار بگیرند، دیرشان شده باشد، ‌کرایه‌ی تاکسی دیگری نداشته باشند، نخواهند سوسک از ساق پایشان بالا برود و راه‌حل دیگری نداشته باشند.

راستی چرا مدیرهای مدرسه نمی‌گذارند با اسکوتر شارژی به مدرسه بیاییم؟ چرا پدر و مادرها فکر می‌کنند خریدن اسکوتر شارژی پول هدر‌دادن است؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصویرگر: نگین زارع


9713540
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است