گوناگون 04:30 - 30 فروردین 1397
همشهری آنلاین زنگ تفریح
عصر بود، عصر یکی از روز‌های آخر اسفند. اما اسفند که اول و آخر ندارد! فقط می‌توانی بگویی اسفند! شبیه زنگ تفریح است. آدم‌ها بعد از زنگ آخر بهمن خوراکی‌هایشان را برمی‌دارند و می‌روند توی حیاط خستگی درکنند.

در یکی از همین عصر‌های اسفندی، پنجره را بعد از مدت‌ها باز کرده بودم و از هوایی که هنوز رگه‌هایی از سرما در آن جاری بود، لذت می‌بردم. زیر لب چیزی می‌خواندم. سطرهایی از یک شعر. هی می‌خواندم و تکرار می‌کردم.

صدای چرخ خیاطی می‌آمد. مادرم داشت دست‌گیره و دم‌کنی می‌دوخت. صدای چرخ‌خیاطی با چیزی که زمزمه می‌کردم، هم‌وزن شده بود. دلم می‌خواست همین‌طور که می‌خواندم، بلند شوم، دستمال گردگیری را بردارم و دستی به سر و روی قاب عکس‌ها، قفسه‌ی کتاب‌ها، کمد‌ها و جاهای مخفی اتاقم بکشم، شیشه‌ها را پاک کنم و ظرف‌های چینی را برق بیندازم.

توی خیالم سوت‌زنان شعر می‌خواندم و موسیقی‌متن چرخ‌خیاطی همه‌چیز را رؤیایی می‌کرد. ناگهان صدای چرخ‌خیاطی قطع شد و صدای مامان آمد: «ای بابا! نشد یه‌بار بدقلقی نکنه. ولش کن، می‌دم هم‌سایه برام بدوزه.»

هوای آفتابی چند دقیقه‌ی پیش یک‌باره ابری شد. بلند شدم و محکم پنجره را بستم. یادم آمد باید تاریخ بخوانم. زیرلب بدوبیراه می‌گفتم به تمام امتحان‌هایی که در زنگ‌تفریح برگزار می‌شود!

 

وجیهه جوادی، 16ساله

خبرنگار افتخاری از نجف‌آباد

عکس: رقیه آفنداک

15ساله از آستانه‌ی اشرفیه


9751063
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است