در یکی از همین عصرهای اسفندی، پنجره را بعد از مدتها باز کرده بودم و از هوایی که هنوز رگههایی از سرما در آن جاری بود، لذت میبردم. زیر لب چیزی میخواندم. سطرهایی از یک شعر. هی میخواندم و تکرار میکردم.
صدای چرخ خیاطی میآمد. مادرم داشت دستگیره و دمکنی میدوخت. صدای چرخخیاطی با چیزی که زمزمه میکردم، هموزن شده بود. دلم میخواست همینطور که میخواندم، بلند شوم، دستمال گردگیری را بردارم و دستی به سر و روی قاب عکسها، قفسهی کتابها، کمدها و جاهای مخفی اتاقم بکشم، شیشهها را پاک کنم و ظرفهای چینی را برق بیندازم.
توی خیالم سوتزنان شعر میخواندم و موسیقیمتن چرخخیاطی همهچیز را رؤیایی میکرد. ناگهان صدای چرخخیاطی قطع شد و صدای مامان آمد: «ای بابا! نشد یهبار بدقلقی نکنه. ولش کن، میدم همسایه برام بدوزه.»
هوای آفتابی چند دقیقهی پیش یکباره ابری شد. بلند شدم و محکم پنجره را بستم. یادم آمد باید تاریخ بخوانم. زیرلب بدوبیراه میگفتم به تمام امتحانهایی که در زنگتفریح برگزار میشود!
وجیهه جوادی، 16ساله
خبرنگار افتخاری از نجفآباد
عکس: رقیه آفنداک
15ساله از آستانهی اشرفیه
9751063