به دفترسفیدم نگاهی میکنم. خانم کمالی به من خیره شده. میخواهم بگویم ننوشتهام، اما نظرم عوض میشود. اینهمه جلویش منممنم کردهام و از داستانهایم گفتهام. امکان ندارد جا بزنم...
بلند میشوم و به سمت تابلو میروم. به دفترسفیدم نگاه میکنم و لب باز میکنم، طوری که انگار از رو میخوانم.
«خورشید میدرخشد. روزی خوب با هوایی پاک. مادرم ازاتاق بیرون میآید و صبح بهخیر میگوید. لحظهای مکث میکند و با شادی میگوید... ممم... میگوید...»
رشتهی کلامم پاره میشود و دیگر چیزی برای گفتن ندارم. نگاههای سنگین همکلاسیهایم را حس میکنم؛ انگار همه متوجه شدهاند انشا ننوشتهام.
ناگهان خانم کمالی میگوید: «توکلنیا، بیا پای تابلو انشات رو بخوان.»
همهجا سکوت است. دوباره میگوید: «توکلنیا...» اینبار حرفش با سقلمهی مینا همزمان میشود: «مگه کری؟ میگه بیا انشات رو بخون.»
دوباره به دفترسفیدم خیره میشوم.
آریانا توکلنیا، 14ساله از رشت
عکس: بهاره بیات، 15ساله از زنجان
9877238