گوناگون 23:20 - 24 مهر 1397
همشهری آنلاین تکلیف و مکافات!
طنز > علی مولوی:مدرسه‌، به خودی خود یک مکافات‌نامه‌ی کامل است. می‌شود چندین جلد کتاب از مکافات‌های مدرسه نوشت و باز هم مقداری مکافات باقی می‌ماند که یحتمل قابل چاپ نیست!

مکافات‌نامه!

حالا هم که دوباره مدرسه‌ها باز شده، روز از نو و مکافات از نو. اما مکافاتی که این‌بار می‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم از مکافات‌های مدرسه نیست. یعنی با این‌که به مدرسه مربوط است، اما در خانه‌مان اتفاق می‌افتد.

کافی است مثل من، پدر و مادری همیشه‌نگران داشته باشید تا نان مکافاتتان در روغن باشد و مکافاتتان همیشه به راه. آخر مامان و بابایمان از آن مامان و باباهایی هستند که خیلی به درس بچه‌شان اهمیت می‌دهند. البته خیلی که نه، خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی! تازه اگر چندتا خیلی دیگر هم در ادامه‌اش بگذارید به‌جایی برنمی‌خورد، چون عین واقعیت است!

من در همین یک دهه و خرده‌ای که از خداوند عمر گرفته‌ام، مامان‌ها و باباهای زیادی دیده‌ام، اما هیچ‌کدامشان مثل مامان و بابای من نیستند. بله، دیده‌ام که بعضی از مامان‌ها و باباها خیلی روی درس بچه‌هایشان حساسند، با آن‌ها در خانه تمرین می‌کنند، ازشان درس می‌پرسند یا مشکلات درسی‌شان را حل می‌کنند. اما این موارد برای مامان و بابای من در حد صبحانه است.

مکافات اصلی آن‌جاست که من هنگام نوشتن تکالیف روزانه‌ام هم امنیت ندارم! یعنی هروقت صدای زیپ کیفم را می‌شنوند، انگار که کاناپه‌هایمان میخ داشته باشند یا ناگهان موشی، سوسکی یا مارمولکی دیده باشند، از جایشان می‌جهند و بالای سر من ظاهر می‌شوند.

هرکلمه‌ای که روی دفترم می‌نویسم یا هرمسئله‌ای که حل می‌کنم، دوجفت چشم بالای سرم هستند که آن را نظارت می‌کنند. یعنی صدرحمت به ممتحن‌های مدرسه. معمولاً اوج اوجش دور و برت قدمی می‌زنند و هر از گاهی ضمن فکرکردن به مشکلاتشان، تو را هم زیرچشمی نگاه می‌کنند. اما من تمام مدت زیر نگاه مامان و بابا هستم و تمام مدت نفس گرمشان را روی سرم احساس می‌کنم. گاهی آن‌قدر از نفس‌هایشان گرمم می‌شود که احساس می‌کنم در سونای خشک نشسته‌ام.

تازه وای به روزی که دستم به سمت لاک غلط‌گیر برود. احساس می‌کنم دنیا به آخر رسیده است. اخم‌هایشان را از پس سرم حس می‌کنم و نچ‌نچ‌نچ‌هایشان هم به هوا بلند می‌شود.

حالا همه‌ی این‌ها که گفتم بخش خوب مکافات بود. یعنی وقتی دارم مسئله‌ای یا فرمولی را حل می‌کنم، فوقش ممکن است اشتباه کنم و آن‌ها با نچ‌نچ‌هایشان مرا از اشتباه دربیاورند. اما وای... وای به روزی که بخواهم انشا بنویسم!

برای خودشان دوتا چای لب‌سوزِ لب‌دوزِ قندپهلویِ دیشلمه می‌ریزند و با یک ظرف، تخمه‌ی آفتابگردان کنارم می‌نشینند. انگار که انشای من فینال جام‌جهانی است. با هیجان، به کلمه‌ کلمه‌ی دفترم دقت می‌کنند و مدام جمله‌هایم را اصلاح می‌کنند تا جایی که آخر یادم می‌رود از اساس چه داشتم می‌نوشتم! آخر مادر من، پدر من، این انشا را دیگر بگذارید برای ما بماند! به خدا جای دوری نمی‌رود.


تصویرگری: محمدرضا اکبری/ آرشیو عکس روزنامه‌ی همشهری


9944937
 
پربازدید ها
پر بحث ترین ها
صفحه اصلی | درباره‌ما | تماس‌با‌ما | تبلیغات | حفظ حریم شخصی

تمامی اخبار بطور خودکار از منابع مختلف جمع‌آوری می‌شود و این سایت مسئولیتی در قبال محتوای اخبار ندارد

کلیه خدمات ارائه شده در این سایت دارای مجوز های لازم از مراجع مربوطه و تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد.

کلیه حقوق محفوظ است